Korean war
PART¹⁸
شب شده بود..پسرک از وقتی به اینجا امده بود هیچ شبی خوابش نمیبرد، از اتاق خارج شد و بیرون رفت..از شدت سردی هوا به خودش لرزید..تصمیم گرفت سمت همان تپه ای برود که اولین بار با فرمانده ملاقات داشت..سمت تپه رفت..هوا کمی سرد تر شده بود..واقعا داشت یخ میزد ، چند تا تیکه چوپ جمع کرد و کنار هم گذاشت ، دستش را درون جیبش برد ، خیلی خوشحال شد که امروز از آشپزخونه جعبه کبریت را برداشته است.، با کبریت چوب هارا را روشن کرد ، کنار آتیش نشست ، چشم هایش را بست..چقدر حس خوبی بود.. آرامش عجیبی به تک تک سلول های بدنش تزریق شد ، زانو هایش را درون شکمش جمع کرد.. سرش را روی زانو هایش گذاشت ، کم کم خوابش برد
.
.
.
با حس دست های کسی روی شونه هایش سریع بیدار شد
+ تو کی هستییی؟
£ هیش آروم، منم
+ عه مکس تو اینجا چیکار میکنی
£ میخواستم بخوابم ، نور آتیشی که روشن کردی باعث شد مجبور شم بیام ببینم چخبره..بعدش با یه بچه که داشت یخ میزد رو به رو شدم
+ این ژاکت رو تو روی من انداختی؟
£ اره
+ مرسی هیونگی
£ اینجا چیکار میکردی؟
+ دلم تنگ شده..اما نمیدونم برای کی..دلم میخواست یکم از همه چی دور بشم
مکس دستش را روی شونه های پسرک گذاشت
£ هوم درکت میکنم..
چند دقیقه ای گذشت ، هوا سرد تر شد ، کوک ژاکت را کاملا پوشید ، که ناگهان رایحه وانیل حس کرد ، فکر کرد خیالاتی شده اما ژاکت را در آورد و به بینی اش نزدیک کرد ، بوی وانیل میداد، دوباره ژاکت را پوشید ، مکس با تعجب داشت به کارهای کوک نگاه میکرد
£ بچه خل شدی؟ چرا ژاکت رو در اوردی؟ میخوای یخ بزنی.؟
+ هیونگ این ژاکت خودته؟
£ چطور؟
+ خیلی بوی خوبی داره ، بوی وانیل میده
£ عا نه خب این مال من نیست ، مال فرمانده هست
+ ژاکت فرمانده دست تو چیکار میکنه؟
£چند هفته پیش تو آشپزخونه جا گذاشت منم یادم رفت بهش پس بدم
+ اوه که اینطور،با این رایحه وانیل باید فرمانده وانیلی صداش کنیم
مکس "هومی" گفت و رفت کمی چوب جمع کنه
+ هیونگ خوراکی هیچی نیاوردی؟ گشنمه
£ پاشو بریم یه چیزی درست کنم برات
+ نه نمیخوام برگردم،میخوام همینجا بمونم
£ خب پس وایسا برم یه چیزی درست کنم بیارم برات
+ نه نرو نمیخوام تنها باشم
£ چقدر بهونه میگیری بچه ، من الان چیکار کنم تو راضی شی؟
+ نمیدونم هیونگ
£ رفتار هات منو یاد یه نفر میندازه
شب شده بود..پسرک از وقتی به اینجا امده بود هیچ شبی خوابش نمیبرد، از اتاق خارج شد و بیرون رفت..از شدت سردی هوا به خودش لرزید..تصمیم گرفت سمت همان تپه ای برود که اولین بار با فرمانده ملاقات داشت..سمت تپه رفت..هوا کمی سرد تر شده بود..واقعا داشت یخ میزد ، چند تا تیکه چوپ جمع کرد و کنار هم گذاشت ، دستش را درون جیبش برد ، خیلی خوشحال شد که امروز از آشپزخونه جعبه کبریت را برداشته است.، با کبریت چوب هارا را روشن کرد ، کنار آتیش نشست ، چشم هایش را بست..چقدر حس خوبی بود.. آرامش عجیبی به تک تک سلول های بدنش تزریق شد ، زانو هایش را درون شکمش جمع کرد.. سرش را روی زانو هایش گذاشت ، کم کم خوابش برد
.
.
.
با حس دست های کسی روی شونه هایش سریع بیدار شد
+ تو کی هستییی؟
£ هیش آروم، منم
+ عه مکس تو اینجا چیکار میکنی
£ میخواستم بخوابم ، نور آتیشی که روشن کردی باعث شد مجبور شم بیام ببینم چخبره..بعدش با یه بچه که داشت یخ میزد رو به رو شدم
+ این ژاکت رو تو روی من انداختی؟
£ اره
+ مرسی هیونگی
£ اینجا چیکار میکردی؟
+ دلم تنگ شده..اما نمیدونم برای کی..دلم میخواست یکم از همه چی دور بشم
مکس دستش را روی شونه های پسرک گذاشت
£ هوم درکت میکنم..
چند دقیقه ای گذشت ، هوا سرد تر شد ، کوک ژاکت را کاملا پوشید ، که ناگهان رایحه وانیل حس کرد ، فکر کرد خیالاتی شده اما ژاکت را در آورد و به بینی اش نزدیک کرد ، بوی وانیل میداد، دوباره ژاکت را پوشید ، مکس با تعجب داشت به کارهای کوک نگاه میکرد
£ بچه خل شدی؟ چرا ژاکت رو در اوردی؟ میخوای یخ بزنی.؟
+ هیونگ این ژاکت خودته؟
£ چطور؟
+ خیلی بوی خوبی داره ، بوی وانیل میده
£ عا نه خب این مال من نیست ، مال فرمانده هست
+ ژاکت فرمانده دست تو چیکار میکنه؟
£چند هفته پیش تو آشپزخونه جا گذاشت منم یادم رفت بهش پس بدم
+ اوه که اینطور،با این رایحه وانیل باید فرمانده وانیلی صداش کنیم
مکس "هومی" گفت و رفت کمی چوب جمع کنه
+ هیونگ خوراکی هیچی نیاوردی؟ گشنمه
£ پاشو بریم یه چیزی درست کنم برات
+ نه نمیخوام برگردم،میخوام همینجا بمونم
£ خب پس وایسا برم یه چیزی درست کنم بیارم برات
+ نه نرو نمیخوام تنها باشم
£ چقدر بهونه میگیری بچه ، من الان چیکار کنم تو راضی شی؟
+ نمیدونم هیونگ
£ رفتار هات منو یاد یه نفر میندازه
۷.۱k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.