💜 💜 💜 💜 عشـــــق....
💜 💜 💜 💜 عشـــــق....
پارت 130
مهرداد : پنجره رو بستم وپرده رو کشیدم برگشتم که لیلی بهم چسبید وتو چشام نگاه کردوگفت : امشب بهترین شب رو به من هدیه میدی
رومو برگردوندم این همون دختری بود که باعث شد اون شب لعنتی مشروب بخورم ونمی دونم چی شده بود که صبح بیدار شدم وخودم ولیلی رو تو اون حال دیدم ...بدترین تجربه زندگیم بزرگترین گناه بزرگترین حماقت وتصمیم احمقانه ای که باعث شد نیلوفرم رو از دست بدم من کاسه داغ تر از آش شده بودم ولی نمی تونستم نامردی کنم کار اشتباهی که کردم تاوانش ازدواج با لیلی بود وجدایی از نیلوفر ولی حالا اون می خواست بغلش کنم لمسش کنم دوباره اشتباهم رو تکرار می کردم ؟!!!
ولی لیلی زن ام بود دوسال زن بود ومن پس اش می زدم بخاطر عشقی که.خودم دودستی تقدیم به دیگرانش کردم اون خوشبخت بود؟ شاد بود ؟ نبود می تونستم اینو از چشاش بفهمم ولی هر چی بود مطیع محسن بود و آروم می خندید وخوشحال بود برعکس من احمق
نگاه لیلی ثابت مونده بود روچشام چشای سیاهش با اون لنز همیشگی پوشیده بود نمی دونم چرا همیشه لنز می زاشت
- لیلی
دستاش دور گردنم انداخت وگفت : جون لیلی
- میشه بزاری واسه یه وقت دیگه الان نمی تونم
رنگ نگاه آرومش عوض شد وگفت : اینو جدی میگم مهرداد امشب منو نپذیرفتی تو دریا خودمو غرق می کنم جس....
با اخم گفتم : خیلی خوب ساکت شو منو تهدید نکن لیلی
شونه بالا انداخت ومنتظر نگاهم کرد ومن احمق تازه لباس خواب حریر نازکش رو دیده بودم نفس عمیقی کشیدم دلم نمی خواستش بهش حسی نداشتم حتا کوچیکترین چیزی که باعث بشه برم طرفش نه لباس خوابش نه موهای پریشونش ونه حتا زیبایش هیچ کششی نداشتم ولی مجبور بودم
لیلی خودش پیش قدم شد وقتی به خودم اومدم همراهی اش کردم ولی بدون هیچ حسی که محکم با دو دست زد تو سینم وگفت : ازت متنفرم ...
از اتاق رفت بیرون ودر رومحکم بست پیرهنمو از رو زمین برداشتم وپوشیدم دست خودم نبود مگه میشه آرم با دشمن خودش ارتباط برقرار کنه میشه؟
نمی دونم چطور بعضی شب ها صبح میشه مثله دیشب که امیدی نداشتم طلوع خورشید رو ببینم دم صبح خوابم گرفت چشام داشت گرم می شد با صدای در از خواب بیدار شدم ومتعجب لیلی رو نگاه کردم که بی تفاوت جلو من لباس عوض می کرد دیگه می دونست از من آبی گرم نمیشه
- کجا بودی
با خشم نگاهم کردوگفت : به تو چه سیب زمینی
نمی دونم چرا خندم گرفت ولی اون از عصبانیت قرمز شد وگفت : بایدم بخندی زجر دادن من آرومت می کنه روانی
- انقدر غر نزن لیلی میگم کجا بودی با این لباس
لباس خوابشو پرت کرد تو چمدونش وگفت : پیش نرگس خانم بودم نمی تونستم که برم پیش دیگرون بخوابم
از تخت اومدم پایین وگفتم : بی خیال لیلی چیزی نشده خیلی شلوغش می کنی
پارت 130
مهرداد : پنجره رو بستم وپرده رو کشیدم برگشتم که لیلی بهم چسبید وتو چشام نگاه کردوگفت : امشب بهترین شب رو به من هدیه میدی
رومو برگردوندم این همون دختری بود که باعث شد اون شب لعنتی مشروب بخورم ونمی دونم چی شده بود که صبح بیدار شدم وخودم ولیلی رو تو اون حال دیدم ...بدترین تجربه زندگیم بزرگترین گناه بزرگترین حماقت وتصمیم احمقانه ای که باعث شد نیلوفرم رو از دست بدم من کاسه داغ تر از آش شده بودم ولی نمی تونستم نامردی کنم کار اشتباهی که کردم تاوانش ازدواج با لیلی بود وجدایی از نیلوفر ولی حالا اون می خواست بغلش کنم لمسش کنم دوباره اشتباهم رو تکرار می کردم ؟!!!
ولی لیلی زن ام بود دوسال زن بود ومن پس اش می زدم بخاطر عشقی که.خودم دودستی تقدیم به دیگرانش کردم اون خوشبخت بود؟ شاد بود ؟ نبود می تونستم اینو از چشاش بفهمم ولی هر چی بود مطیع محسن بود و آروم می خندید وخوشحال بود برعکس من احمق
نگاه لیلی ثابت مونده بود روچشام چشای سیاهش با اون لنز همیشگی پوشیده بود نمی دونم چرا همیشه لنز می زاشت
- لیلی
دستاش دور گردنم انداخت وگفت : جون لیلی
- میشه بزاری واسه یه وقت دیگه الان نمی تونم
رنگ نگاه آرومش عوض شد وگفت : اینو جدی میگم مهرداد امشب منو نپذیرفتی تو دریا خودمو غرق می کنم جس....
با اخم گفتم : خیلی خوب ساکت شو منو تهدید نکن لیلی
شونه بالا انداخت ومنتظر نگاهم کرد ومن احمق تازه لباس خواب حریر نازکش رو دیده بودم نفس عمیقی کشیدم دلم نمی خواستش بهش حسی نداشتم حتا کوچیکترین چیزی که باعث بشه برم طرفش نه لباس خوابش نه موهای پریشونش ونه حتا زیبایش هیچ کششی نداشتم ولی مجبور بودم
لیلی خودش پیش قدم شد وقتی به خودم اومدم همراهی اش کردم ولی بدون هیچ حسی که محکم با دو دست زد تو سینم وگفت : ازت متنفرم ...
از اتاق رفت بیرون ودر رومحکم بست پیرهنمو از رو زمین برداشتم وپوشیدم دست خودم نبود مگه میشه آرم با دشمن خودش ارتباط برقرار کنه میشه؟
نمی دونم چطور بعضی شب ها صبح میشه مثله دیشب که امیدی نداشتم طلوع خورشید رو ببینم دم صبح خوابم گرفت چشام داشت گرم می شد با صدای در از خواب بیدار شدم ومتعجب لیلی رو نگاه کردم که بی تفاوت جلو من لباس عوض می کرد دیگه می دونست از من آبی گرم نمیشه
- کجا بودی
با خشم نگاهم کردوگفت : به تو چه سیب زمینی
نمی دونم چرا خندم گرفت ولی اون از عصبانیت قرمز شد وگفت : بایدم بخندی زجر دادن من آرومت می کنه روانی
- انقدر غر نزن لیلی میگم کجا بودی با این لباس
لباس خوابشو پرت کرد تو چمدونش وگفت : پیش نرگس خانم بودم نمی تونستم که برم پیش دیگرون بخوابم
از تخت اومدم پایین وگفتم : بی خیال لیلی چیزی نشده خیلی شلوغش می کنی
۱۱۶.۹k
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.