×قسمت نهم ×پارت چهار
×قسمت نهم ×پارت چهار
_الو فاطی !؟
_الو سلام ..چطوری ؟؟
_خوبم ..تو چی!؟چه خبر !؟
_خبر زیاده..اول تو حرفاتو بزن بعد من میگم
_باشه
بعدم شروع کردم و تمام اتفاقای اون هفته رو واسش تعریف کردم
بعد که نوبت حرف زدن فاطی رسید گفتم :خو حالا تو بگو چه خبر
_امروز چند شنبست!؟
_چهارشنبه دیه
_خب..
_خب چی !؟
_فردا و پس فردا و شنبه هم که تعطیلیه
_خب..
_الانم من و مبی و سمیرا ومریم و سحر و ارزو توی ماشین ابجی سمیراییم
الهه هم نیومد..میگفت واسه کار باباش باید برن اصفحان
داریم با عموت اینا میایم تهران
یه لحظه مخم هنگ کرد
و وقتی فهمیدم چه اتفاقی داره میفته از فرط خوشحالی چنان جیغی زدم که فک کنم تا سه تا طبقه بالا و پایین صداش رفت
.........................
صدای زنگ که اومد برای اخرین بار خودمو توی اینه چک کردم
با اون ساریفن لی و موهای گیس بافتم که روی شونه هام افتاده بود هزار بار ناز تر شده بودم
به دو دویدم سمت در
و به محض باز شدن در با جیغ پریدم بغل فاطی
دلم واسش یه دنیا تنگ شده بود
وقتی یکم گذشت فاطی تقلا کرد از بغلم بیاد بیرون
ولی من بهش اجازه نمیدادم
تهشم روی شونه سمت راستمو گاز گرفت که مجبور شدم پرتش کنم کنار
بعد همه کم کم اومدن تو
حتی مریم الانم دست از پسر بازیاش بر نمیداشت و دائم با گوشیش ور میرفت
دلم واسه تک تکشون یه دنیا تنگ شده بود
بعد از دوستام که همه رو کلی بغل کردم عمو اومد که خیلی پدرانه پیشونیمو بوسید
بعدم زنمو یکم تپل و مهربونم توی چهارچوب درظاهر شد که با ذوق پریدمبغلش و گونشو محکم بوسیدم
بعد که نوبت محمد شد محکم کوبوندم روی شونش و گفتم:چطوری پسر!؟
سرشو اورد نزدیک صورتم و گفت:دختر عمو خیلی دلم میخواس بغلت کنم ولی از مقامات بالا اشاره شده گه خوری ممنوعع
چشمامو درشت کردم و محمد وارد خونه شد و همونجور که همه خونه رو از نظر میگذروند با لحن بامزه ای میخوند:دختر عموجان قهر نکن تو خیلی ماهی
دیوونه...چشمام دنبال یه نفر بود
ولی هیشکی دیه پشت در نبود
از خونه اومدم بیرون که پشت درو نگاه کنم
یهو تو بغل میلاد گم شدم
اروم در گوشم گفت:سلام ایدا خانوم بی معرفت
جیغ زدم و گفتم:میلاد
گفت جان
و بعد از یخورده احساساتی شدن و اینا رفتیم تو خونه...موقعی که میخواسم درو ببندم یه نگاه به خونه پاکان اینا کردم که با نگاهم صدای تیک بسته شدن در اومد
انگار یکی مارو داشت نگاه میکرد
بیخیال رفتم تو و درو بستم
..................
کنار فاطی نشسته بودم و داشتم گوشی جدیدشو چک میکردم . میلاد که اون سمتم نشسته بود محکم با ارنجش کوبوند توی پهلوم
_نمیخوای سرتو در بیاری از توی این ماسماسکت؟؟
_چشم میلاده عمو
_افرین ایدایه عمو
از نارنگیای پوست کنده شده کنار ظرف فاطی برداشتم که محکم زد روی دستم
مظلوم بهش نگاه کردم که اجازه داد یدونشو بخورم
گفت:نمیدونی چقد دوست دارم این پاکانو ببینم ایدا
_میبینیش ..نگران نباش..به بچه ها که نگفتی قضیه من و پاکانو !؟
_نه بابا...میگم یه قرار بزار ببینمش
_اوکی..میگم میخوای یه بار با همه بچه ها بریم بیرون به پاکانم بگم بیاد ؟؟
بعدم خودم به حرفم خندیدم:فکرشو بکن ..شش نفری...چ شود
فاطی رفته بود تو فکر
صدای مامان از اشپز خونه اومد که با زنمو مشغول حرف زدن بودن:ایدا مامان گوشیت زنگ میخوره
از جام بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه
گوشیو از روی میز ناهار خوری برداشتم و رفتم توی اتاقم
مبینا روی تختم خوابش برده بود
این بشر نصف عمرش خوابه
وقتی مطمئن شدم بیدار نیست که فالگوش بایسته گوشیمو جواب دادم :الو
_الو ایدا!؟
_بله..
_قرار امروز ترنمو که یادت نرفته ؟؟
_چه قراری!؟
_جشن بچه های کلوپ دیه
به مخم فشار اوردم و بعد اه بلندی کشیدم
_واااااااای
_چیشد !؟
_پاکان ما امروز کلی مهمون داریم
_این مشکل من نیست
_ینی چی خو..من چیکار کنم...بعد کلی وقت دوستامو دیدم ..نمیتونم که واسه بازی مسخره تو و اون ترنم خانم لوس و جشن مزخرفش تنهاشون بزارم که
_بازم مشکل من نیست..ولی اگه بخوای میتونی اونارو هم با خودت بیاری..همینطور میلادتونم میتونی بیاری به شرطی که اونجا همدیگرو زرت وزرت بغل نکنید..اخه نقشمون به هم میریزه
بعدم تلفنو قطع کرد و من موندم و فکر شیش تا دختر تخس و یه میلاد و یه پاکان و یه جشن ساعت شیش بعد از ظهر پنجشنبه
_الو فاطی !؟
_الو سلام ..چطوری ؟؟
_خوبم ..تو چی!؟چه خبر !؟
_خبر زیاده..اول تو حرفاتو بزن بعد من میگم
_باشه
بعدم شروع کردم و تمام اتفاقای اون هفته رو واسش تعریف کردم
بعد که نوبت حرف زدن فاطی رسید گفتم :خو حالا تو بگو چه خبر
_امروز چند شنبست!؟
_چهارشنبه دیه
_خب..
_خب چی !؟
_فردا و پس فردا و شنبه هم که تعطیلیه
_خب..
_الانم من و مبی و سمیرا ومریم و سحر و ارزو توی ماشین ابجی سمیراییم
الهه هم نیومد..میگفت واسه کار باباش باید برن اصفحان
داریم با عموت اینا میایم تهران
یه لحظه مخم هنگ کرد
و وقتی فهمیدم چه اتفاقی داره میفته از فرط خوشحالی چنان جیغی زدم که فک کنم تا سه تا طبقه بالا و پایین صداش رفت
.........................
صدای زنگ که اومد برای اخرین بار خودمو توی اینه چک کردم
با اون ساریفن لی و موهای گیس بافتم که روی شونه هام افتاده بود هزار بار ناز تر شده بودم
به دو دویدم سمت در
و به محض باز شدن در با جیغ پریدم بغل فاطی
دلم واسش یه دنیا تنگ شده بود
وقتی یکم گذشت فاطی تقلا کرد از بغلم بیاد بیرون
ولی من بهش اجازه نمیدادم
تهشم روی شونه سمت راستمو گاز گرفت که مجبور شدم پرتش کنم کنار
بعد همه کم کم اومدن تو
حتی مریم الانم دست از پسر بازیاش بر نمیداشت و دائم با گوشیش ور میرفت
دلم واسه تک تکشون یه دنیا تنگ شده بود
بعد از دوستام که همه رو کلی بغل کردم عمو اومد که خیلی پدرانه پیشونیمو بوسید
بعدم زنمو یکم تپل و مهربونم توی چهارچوب درظاهر شد که با ذوق پریدمبغلش و گونشو محکم بوسیدم
بعد که نوبت محمد شد محکم کوبوندم روی شونش و گفتم:چطوری پسر!؟
سرشو اورد نزدیک صورتم و گفت:دختر عمو خیلی دلم میخواس بغلت کنم ولی از مقامات بالا اشاره شده گه خوری ممنوعع
چشمامو درشت کردم و محمد وارد خونه شد و همونجور که همه خونه رو از نظر میگذروند با لحن بامزه ای میخوند:دختر عموجان قهر نکن تو خیلی ماهی
دیوونه...چشمام دنبال یه نفر بود
ولی هیشکی دیه پشت در نبود
از خونه اومدم بیرون که پشت درو نگاه کنم
یهو تو بغل میلاد گم شدم
اروم در گوشم گفت:سلام ایدا خانوم بی معرفت
جیغ زدم و گفتم:میلاد
گفت جان
و بعد از یخورده احساساتی شدن و اینا رفتیم تو خونه...موقعی که میخواسم درو ببندم یه نگاه به خونه پاکان اینا کردم که با نگاهم صدای تیک بسته شدن در اومد
انگار یکی مارو داشت نگاه میکرد
بیخیال رفتم تو و درو بستم
..................
کنار فاطی نشسته بودم و داشتم گوشی جدیدشو چک میکردم . میلاد که اون سمتم نشسته بود محکم با ارنجش کوبوند توی پهلوم
_نمیخوای سرتو در بیاری از توی این ماسماسکت؟؟
_چشم میلاده عمو
_افرین ایدایه عمو
از نارنگیای پوست کنده شده کنار ظرف فاطی برداشتم که محکم زد روی دستم
مظلوم بهش نگاه کردم که اجازه داد یدونشو بخورم
گفت:نمیدونی چقد دوست دارم این پاکانو ببینم ایدا
_میبینیش ..نگران نباش..به بچه ها که نگفتی قضیه من و پاکانو !؟
_نه بابا...میگم یه قرار بزار ببینمش
_اوکی..میگم میخوای یه بار با همه بچه ها بریم بیرون به پاکانم بگم بیاد ؟؟
بعدم خودم به حرفم خندیدم:فکرشو بکن ..شش نفری...چ شود
فاطی رفته بود تو فکر
صدای مامان از اشپز خونه اومد که با زنمو مشغول حرف زدن بودن:ایدا مامان گوشیت زنگ میخوره
از جام بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه
گوشیو از روی میز ناهار خوری برداشتم و رفتم توی اتاقم
مبینا روی تختم خوابش برده بود
این بشر نصف عمرش خوابه
وقتی مطمئن شدم بیدار نیست که فالگوش بایسته گوشیمو جواب دادم :الو
_الو ایدا!؟
_بله..
_قرار امروز ترنمو که یادت نرفته ؟؟
_چه قراری!؟
_جشن بچه های کلوپ دیه
به مخم فشار اوردم و بعد اه بلندی کشیدم
_واااااااای
_چیشد !؟
_پاکان ما امروز کلی مهمون داریم
_این مشکل من نیست
_ینی چی خو..من چیکار کنم...بعد کلی وقت دوستامو دیدم ..نمیتونم که واسه بازی مسخره تو و اون ترنم خانم لوس و جشن مزخرفش تنهاشون بزارم که
_بازم مشکل من نیست..ولی اگه بخوای میتونی اونارو هم با خودت بیاری..همینطور میلادتونم میتونی بیاری به شرطی که اونجا همدیگرو زرت وزرت بغل نکنید..اخه نقشمون به هم میریزه
بعدم تلفنو قطع کرد و من موندم و فکر شیش تا دختر تخس و یه میلاد و یه پاکان و یه جشن ساعت شیش بعد از ظهر پنجشنبه
۸.۲k
۱۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.