جنی:دیگه هیچوقت عاشق نمیشم……
دست تو دست هم قدم میزدیم.چتر رو محکم گرفته بودم, اون چهون بود،دوست پسرم.منم یه آیدل معروف بودم ولی اون هیچی نبود.خیلی عاشقش بودم اون اسمش چهون و من جنی خیلی به هم میومدیم،همونطور زیر بارون قدم زدیم که چهون یه دفعه وایساد من گفتم چی شده؟چهون گفت من میخوام اعتراف کنم!
–چیو؟
–من ازت بدم میاد و دوست ندارم!
من خیلی متعجب شدم، چهون چتر رو توی دستم ول کردو رفت. همینطور گریه میکردم دویدم و سمت خونه رفتم با خودم تصمیم گرفتم که این آخرین دوست پسرمه.
همینطور که گریه میکردم یه تصمیم بزرگ گرفتم……
یکم کلیشه ای نشد؟؟؟
ادامه ی رمان وقتی چهل تایی شدیم میزارم😁😶🌫️🔪✨
–چیو؟
–من ازت بدم میاد و دوست ندارم!
من خیلی متعجب شدم، چهون چتر رو توی دستم ول کردو رفت. همینطور گریه میکردم دویدم و سمت خونه رفتم با خودم تصمیم گرفتم که این آخرین دوست پسرمه.
همینطور که گریه میکردم یه تصمیم بزرگ گرفتم……
یکم کلیشه ای نشد؟؟؟
ادامه ی رمان وقتی چهل تایی شدیم میزارم😁😶🌫️🔪✨
۳.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.