پارت ۲
بعد چند دقیقه به عمارتی رسیدم که همه چیزش سیاه بود...
عمارتی که مالکش رییس باند مافیای بلک رومه
چندین سال پدرم با پدرش کار میکرد و متحد و قویترین باند مافیایی کره بودن و الان هم هستن ولی الان پسرش جای پدرش رییس شده
پدرم همیشه بهم میگفت کانگ مثل یک برادر همیشه پشتم بوده و نمیزاشت که شکست بخورن و روحیه ای قوی و شکست ناپذیری داشته...
ماشین به داخل عمارت رفت و گوشه ای از حیاط عمارت بزرگ پارک کرد
از ماشین پیاده شدم و به سمت در میرفتم و پشتم دو تا بادیگارد می اومدن
بادیگارد های جلوی در عمارت در رو باز کردن و وارد عمارت شدم
×خیلی خوش آمدید
+ممنون با آقای جئون کار دارم
×بله بفرمایید
من رو به سمت اتاقی بزرگ برد وارد اتاق که شدم مردی رو دیدم که پشتش بهم بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد
+سلام آقا جئون
با صدای من چرخید و بهم نگاه کرد صورت جذاب و زیبایی داشت توی حس بودم که با حرفش به خودم اومدم
_سلام خانم جئونگ بفرمایید
+من کاری دارم و باید سریع برم
_پدرتون با من کاری داشته؟
+بله قراره از یک بانک میلیارد ها پول برداریم و برای این کار یک نقشه ای کشیده ایم که در عرض دو ساعت و چهل و پنج دقیقه انجام میشه
_هوم...چجوری میخواین انجام بدین؟
+کسایی تو اداره ی پلیس هستن که آدمای ما هستن و اونا فقط نقش پلیس رو دارن
_و اگر بفهمن نقشه چطور پیش میره؟...
+نگران نباشید همه چی خوب پیش میره
_اوکیه من هم توی این نقشه با پدرتون شریک میشم فقط...
+فقط؟
با صدای در حواسم پرت شد و به در نگاه کردم یک دختری وارد اتاق شد و با عشوه گفت
£ددی
_جانم
£میشه بیای باهم بخوابیم؟(لوس)
_باش الان میام
£پس من اینجا میمونم
خودشو کیوت کرد و اروم به سمتش رفت خودشو بهش میچسبوند دختره خیلی چندش و لوس بود
سرشو برگردوند و گفت
_این نقشه کی انجام میشه ؟
+فردا شب ساعت انجام میشه
_اوهوم...قبوله به پدرتون بگین قبول کردم
+بله حتما من باید برم
_اوک
+خدافظ
با تکون دادن سرش از اونجا خارج شدم وبه سمت ماشین حرکت کردم
توی راه به این فکر میکردم که این همه پول آخر چی میشه
به عمارت که رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت اتاقم که لباسامو عوض کنم که یهو در باز شد و می یونگ اومد داخل اتاق...
___________-_-___________-_-__________
مردی آروم نزدیکم شد و بهم نگاهی کرد و گفت
*جئونگ ا/ت ؟
*بله
*میتونم باهاتون صحبت کنم؟
*درمورد؟
*یه چیز خیلی مهمیه که باید بهتون بگم
*ب...باش
معلوم بود که مهم و فوری بود که عجله داشت از جمعیت دور شدیم و جایی خلوت وایسادیم و شروع کرد به گفتن...
شرط
لایک ۱۵
کامنت ۱۰ :)
عمارتی که مالکش رییس باند مافیای بلک رومه
چندین سال پدرم با پدرش کار میکرد و متحد و قویترین باند مافیایی کره بودن و الان هم هستن ولی الان پسرش جای پدرش رییس شده
پدرم همیشه بهم میگفت کانگ مثل یک برادر همیشه پشتم بوده و نمیزاشت که شکست بخورن و روحیه ای قوی و شکست ناپذیری داشته...
ماشین به داخل عمارت رفت و گوشه ای از حیاط عمارت بزرگ پارک کرد
از ماشین پیاده شدم و به سمت در میرفتم و پشتم دو تا بادیگارد می اومدن
بادیگارد های جلوی در عمارت در رو باز کردن و وارد عمارت شدم
×خیلی خوش آمدید
+ممنون با آقای جئون کار دارم
×بله بفرمایید
من رو به سمت اتاقی بزرگ برد وارد اتاق که شدم مردی رو دیدم که پشتش بهم بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد
+سلام آقا جئون
با صدای من چرخید و بهم نگاه کرد صورت جذاب و زیبایی داشت توی حس بودم که با حرفش به خودم اومدم
_سلام خانم جئونگ بفرمایید
+من کاری دارم و باید سریع برم
_پدرتون با من کاری داشته؟
+بله قراره از یک بانک میلیارد ها پول برداریم و برای این کار یک نقشه ای کشیده ایم که در عرض دو ساعت و چهل و پنج دقیقه انجام میشه
_هوم...چجوری میخواین انجام بدین؟
+کسایی تو اداره ی پلیس هستن که آدمای ما هستن و اونا فقط نقش پلیس رو دارن
_و اگر بفهمن نقشه چطور پیش میره؟...
+نگران نباشید همه چی خوب پیش میره
_اوکیه من هم توی این نقشه با پدرتون شریک میشم فقط...
+فقط؟
با صدای در حواسم پرت شد و به در نگاه کردم یک دختری وارد اتاق شد و با عشوه گفت
£ددی
_جانم
£میشه بیای باهم بخوابیم؟(لوس)
_باش الان میام
£پس من اینجا میمونم
خودشو کیوت کرد و اروم به سمتش رفت خودشو بهش میچسبوند دختره خیلی چندش و لوس بود
سرشو برگردوند و گفت
_این نقشه کی انجام میشه ؟
+فردا شب ساعت انجام میشه
_اوهوم...قبوله به پدرتون بگین قبول کردم
+بله حتما من باید برم
_اوک
+خدافظ
با تکون دادن سرش از اونجا خارج شدم وبه سمت ماشین حرکت کردم
توی راه به این فکر میکردم که این همه پول آخر چی میشه
به عمارت که رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت اتاقم که لباسامو عوض کنم که یهو در باز شد و می یونگ اومد داخل اتاق...
___________-_-___________-_-__________
مردی آروم نزدیکم شد و بهم نگاهی کرد و گفت
*جئونگ ا/ت ؟
*بله
*میتونم باهاتون صحبت کنم؟
*درمورد؟
*یه چیز خیلی مهمیه که باید بهتون بگم
*ب...باش
معلوم بود که مهم و فوری بود که عجله داشت از جمعیت دور شدیم و جایی خلوت وایسادیم و شروع کرد به گفتن...
شرط
لایک ۱۵
کامنت ۱۰ :)
۱۸.۸k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.