"I fell in love with someone'' (P64)
"I fell in love with someone'' (P64)
ا.ت : میترسیدم هقق...بخاطره این موضوع ازم...جدا بشی...*گریه*...من قبل از ازدواج چیزی رو نمیدونستم هقق...ولی بعد از چند ماه فهمیدم...چون تو هیچ وقت..نمیزاری حرفم کامل بگم...همش داری رو سرم...داد میزنی....هوس هاتو رو من خالی میکنی...جونگکوک از تو دیگه....دیگه....*بعد از نفس عمیق*...جونگکوک من دیگه ازت خسته شدم*داد،گریه*...نمیخوام دیگه جلوم باشی. نمیخوام اصلا..هق...به صورتت زل بزنم...(گریه)
از زبان جونگکوک : تمام حرف هاشو با درد گفت...این همه دردی داشت که ازم پنهون کرد....با حرف هاش بهم نشون داد که من براش چطور بودم...
کوک : پس ازم..خسته شدی نه؟
ا.ت" بعد از اینکه زبون باز کرد سرم بالا آوردم... ولی...با چهره ی غمگین جونگکوک روبه رو بودم که بازم زبون باز کرد....
کوک : شاید به اجبار باهم ازدواج کردیم...من تمام درد هارو بهت دادم...ولی تو...حق نداری از پیشم بری*جدی*....چ..چ...چون...تو...اجازشو نداری....بدون اجازه ی من هرکاری نمیتونی بکنی...
کوک بعد از این حرف از اتاق رفت..ولی در پشت سرش قفل نکرد...ا.ت یهو رو زمین افتاد از شدت گریه دیگه نمیتونست گریه کنه... با خودش فکر میکرد...فکر میکرد که باید چیکار کنه...یا اینکه زندگیش با جونگکوک تموم کنه...یا اینکه خودش خلاص کنه.
از زبان لیا :
یهو دیدم جونگکوک داشت از پله ها پایین میومد ولی..چهرش داغون بود تا از عمارت خارج شد پشت سرش رفتم...
لیا : جونگکوک...جونگکوک
وقتی کوک برگشت سمتم سریع خودمو بهش رسوندم.....
لیا : ببینم چیزی شده*نگران*
کوک : سریع حرفت بگو حوصله تورو ندارم*سرد*
لیا : ببینم حال ا.ت چطوره؟
کوک : حال ا.ت؟..*نیشخند صدا داری زد ادامه داد و*...مگه برات مهمه؟ ها؟!...تو باعث عذاب اون دختر شدی*عصبی*...فقط این حرف بهت میگم..از این به بعد حق نداری نزدیک ا.ت بشی مگر اینکه از رو جنازم رد بشی *داد*
...ادامه داره...
ا.ت : میترسیدم هقق...بخاطره این موضوع ازم...جدا بشی...*گریه*...من قبل از ازدواج چیزی رو نمیدونستم هقق...ولی بعد از چند ماه فهمیدم...چون تو هیچ وقت..نمیزاری حرفم کامل بگم...همش داری رو سرم...داد میزنی....هوس هاتو رو من خالی میکنی...جونگکوک از تو دیگه....دیگه....*بعد از نفس عمیق*...جونگکوک من دیگه ازت خسته شدم*داد،گریه*...نمیخوام دیگه جلوم باشی. نمیخوام اصلا..هق...به صورتت زل بزنم...(گریه)
از زبان جونگکوک : تمام حرف هاشو با درد گفت...این همه دردی داشت که ازم پنهون کرد....با حرف هاش بهم نشون داد که من براش چطور بودم...
کوک : پس ازم..خسته شدی نه؟
ا.ت" بعد از اینکه زبون باز کرد سرم بالا آوردم... ولی...با چهره ی غمگین جونگکوک روبه رو بودم که بازم زبون باز کرد....
کوک : شاید به اجبار باهم ازدواج کردیم...من تمام درد هارو بهت دادم...ولی تو...حق نداری از پیشم بری*جدی*....چ..چ...چون...تو...اجازشو نداری....بدون اجازه ی من هرکاری نمیتونی بکنی...
کوک بعد از این حرف از اتاق رفت..ولی در پشت سرش قفل نکرد...ا.ت یهو رو زمین افتاد از شدت گریه دیگه نمیتونست گریه کنه... با خودش فکر میکرد...فکر میکرد که باید چیکار کنه...یا اینکه زندگیش با جونگکوک تموم کنه...یا اینکه خودش خلاص کنه.
از زبان لیا :
یهو دیدم جونگکوک داشت از پله ها پایین میومد ولی..چهرش داغون بود تا از عمارت خارج شد پشت سرش رفتم...
لیا : جونگکوک...جونگکوک
وقتی کوک برگشت سمتم سریع خودمو بهش رسوندم.....
لیا : ببینم چیزی شده*نگران*
کوک : سریع حرفت بگو حوصله تورو ندارم*سرد*
لیا : ببینم حال ا.ت چطوره؟
کوک : حال ا.ت؟..*نیشخند صدا داری زد ادامه داد و*...مگه برات مهمه؟ ها؟!...تو باعث عذاب اون دختر شدی*عصبی*...فقط این حرف بهت میگم..از این به بعد حق نداری نزدیک ا.ت بشی مگر اینکه از رو جنازم رد بشی *داد*
...ادامه داره...
۱۴.۳k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.