part 15
[ گاهی عشق توی همون نیم نگاهها و زیرچشمی نگاه کردنای یواشکیه؛گاهی عشق پشت انکار کردنها مخفی شده؛احساست رو سرکوب میکنی و میگی که هیچ چیز عجیبی وجود نداره اما روزی میرسه که میفهمی عاشق شدی! تموم وجودت از عشق پر شده و اون موقعست که دیگه نمیتونی بدون اون زندگی کنی! ]
چشمش رو از تهیونگ که درحال درست کردن تلویزیونی بود که اتصالی داشت،گرفت و به سبزیهای خرد نشدهی جلوش نگاه کرد.چرا تهیونگ انقدر با متانت رفتار میکرد؟چرا انقدر..جذاب بود؟!
چشماشو محکم روی هم فشرد و پوفی کرد.سعی کرد ذهنش رو به خرد کردن سبزیها مشغول کنه.در همین حین یونسو کنارش،پشت میز نشست_چی شده؟
جونگکوک نگاهش کرد_چی؟
یونسو با چشم به سبزیها اشاره کرد_حواست به کارِت نیست.چیزی شده؟
_آمم نه..چیزی نیست
یونسو لبخندی زد_میتونی روم حساب باز کنی
جونگکوک با مهربونی سر تکون داد و دوباره مشغول کارش شد اما واقعا داشت اذیت میشد؛باید با یکی حرف میزد.
زیر چشمی به تهیونگ که مشغول بود نگاه کرد و بعد با تردید سمت یونسو چرخید_خب...
یونسو دست به سینه شد و جونگکوک ادامه داد_اگه...یکی تو رو ببوسه چیکار میکنی؟
یونسو تکخندی زد_اگه ازش خوشم بیاد باهاش همراهی میکنم اگرم نه که جداش میکنم
جونگکوک با صدای آرومتری گفت_اگه پسر باشه چی؟
یونسو مکثی کرد و بعد با لبخندی پرسید_فقط بگو کی اینکارو کرده؟
چشمای جونگکوک گشاد شد_نه..نهنه،کسی با من اینکارو نکرده
یونسو سری تکون داد_باشه،فرض میکنیم راست میگی
ادامه داد_خب باید ببینیم گرایشمون چیه...اینکه از پسرا خوشت میاد یا دخترا
جونگکوک سری تکون داد.اون نه همراهی کرده بود و نه اونو از خودش رونده بود؛خب این چه معنیای میداد؟
یونسو از روی صندلی بلند شد و دستی به شونه کوک کشید_فقط به قلبت رجوع کن
و به سمت دیگهای رفت.جونگکوک حس کرد که نباید ازش اینو میپرسید.اصلا چرا اون یهو انقدر مهربون شد؟!
کلافه،دوباره به سمت سبزیهای نصفه نیمه برگشت.دقیقا چند ثانیه بعد از رفتن یونسو،تهیونگ کنار جونگکوک نشست...
چشمش رو از تهیونگ که درحال درست کردن تلویزیونی بود که اتصالی داشت،گرفت و به سبزیهای خرد نشدهی جلوش نگاه کرد.چرا تهیونگ انقدر با متانت رفتار میکرد؟چرا انقدر..جذاب بود؟!
چشماشو محکم روی هم فشرد و پوفی کرد.سعی کرد ذهنش رو به خرد کردن سبزیها مشغول کنه.در همین حین یونسو کنارش،پشت میز نشست_چی شده؟
جونگکوک نگاهش کرد_چی؟
یونسو با چشم به سبزیها اشاره کرد_حواست به کارِت نیست.چیزی شده؟
_آمم نه..چیزی نیست
یونسو لبخندی زد_میتونی روم حساب باز کنی
جونگکوک با مهربونی سر تکون داد و دوباره مشغول کارش شد اما واقعا داشت اذیت میشد؛باید با یکی حرف میزد.
زیر چشمی به تهیونگ که مشغول بود نگاه کرد و بعد با تردید سمت یونسو چرخید_خب...
یونسو دست به سینه شد و جونگکوک ادامه داد_اگه...یکی تو رو ببوسه چیکار میکنی؟
یونسو تکخندی زد_اگه ازش خوشم بیاد باهاش همراهی میکنم اگرم نه که جداش میکنم
جونگکوک با صدای آرومتری گفت_اگه پسر باشه چی؟
یونسو مکثی کرد و بعد با لبخندی پرسید_فقط بگو کی اینکارو کرده؟
چشمای جونگکوک گشاد شد_نه..نهنه،کسی با من اینکارو نکرده
یونسو سری تکون داد_باشه،فرض میکنیم راست میگی
ادامه داد_خب باید ببینیم گرایشمون چیه...اینکه از پسرا خوشت میاد یا دخترا
جونگکوک سری تکون داد.اون نه همراهی کرده بود و نه اونو از خودش رونده بود؛خب این چه معنیای میداد؟
یونسو از روی صندلی بلند شد و دستی به شونه کوک کشید_فقط به قلبت رجوع کن
و به سمت دیگهای رفت.جونگکوک حس کرد که نباید ازش اینو میپرسید.اصلا چرا اون یهو انقدر مهربون شد؟!
کلافه،دوباره به سمت سبزیهای نصفه نیمه برگشت.دقیقا چند ثانیه بعد از رفتن یونسو،تهیونگ کنار جونگکوک نشست...
۲.۸k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.