داستان:خونه ی متروکه
این داستان موقعیه که 23 سالم بود
تو خونه تنها بودم اون سال مامانم فوت کرده بود و فقط منو بابام با هم زندگی میکردیم تو اتاقم بودم نمیدونستم چیکار کنم رفتم توی انباری خونمون تا کتاب هایی که از سال های قبل بودو بخونم داستان از اونجایی شروع شد که رفتم تو انباری داشتم کتاب هارو میدیدم همشون خاک گرفته بودن چون قدیمی بودن یکی از اون کتاب ها با همه ی کتابای دیگه خیلی فرق میکرد کتاب عجیبی بود رفتم تا کتابو بخونم صفحه اولشو باز کردم و شروع به خوندن کردم درواقع یک کتابی مثل کتاب راهنما بود گفته بود به یه خونه برم و یه کلیدی هست که باید پیدا کنم زد به سرم و رفتم به اون خونه . رسیدم اونجا یه خونه ی متروکه عجیب بود همجا تاریک بود خیلی ترسیده بودم اما به ترسم غلبه کردم و رفتم توی بالکن اون خونه پر از تار عنکبوت بود یه صندوق بود درش باز بود تا درشو باز کردم یه جعبه کوچیک داخلش بود اما خونی بود و خاک گرفته درشو باز کردم یه دستی دیدم که اون دست قطع شده ی یه انسان بود و کلیدی که گفته بود توی دستش بود وقتی که کلیدو برداشتم گفته بود برم به انباری اون خونه و در انباری رو با اون کلید باز کنم تا رفتم و درو باز کردم همجا تاریک بود چراغو روشن کردم تا روشن کردم به صحنه عجیبی برخوردم چند تا قفسه بزرگ بودن و تو هر کدوم از اون قفسه ها بچه هایی که کشته شده بودن و همشون دستاشون قطع شده بود ترسیدم یه در کوچیک اونجا بود یه چراغ قرمز داخلش بود تونستم از اون در کوچیک برم داخل و..
دیدم که کسی که اون بچه هارو کشت کی بوده
خب باورش برام سخت بود اما زمانی که مامانم فوت کرد و به قتل رسید قاتلش پیدا نشد و همون موقع بود که فهمیدم قاتل مادرم و کسی که بچها رو دستاشونو قطع کرده بابام بوده اون توی اون اتاق کوچیک خواب بود و یه اره دستش بود با خودم گفتم شاید بعد این همه ماجرا بیاد منم بکشه و به قتل برسونه همونجا بود که به جای اینکه بابام منو بکشه من اونو کشتم البته کتابی که خونده بودم و اون داستان اتفاق افتاد به دست بابام نوشته شده بود که ی قاتل شناخته شد.
تو خونه تنها بودم اون سال مامانم فوت کرده بود و فقط منو بابام با هم زندگی میکردیم تو اتاقم بودم نمیدونستم چیکار کنم رفتم توی انباری خونمون تا کتاب هایی که از سال های قبل بودو بخونم داستان از اونجایی شروع شد که رفتم تو انباری داشتم کتاب هارو میدیدم همشون خاک گرفته بودن چون قدیمی بودن یکی از اون کتاب ها با همه ی کتابای دیگه خیلی فرق میکرد کتاب عجیبی بود رفتم تا کتابو بخونم صفحه اولشو باز کردم و شروع به خوندن کردم درواقع یک کتابی مثل کتاب راهنما بود گفته بود به یه خونه برم و یه کلیدی هست که باید پیدا کنم زد به سرم و رفتم به اون خونه . رسیدم اونجا یه خونه ی متروکه عجیب بود همجا تاریک بود خیلی ترسیده بودم اما به ترسم غلبه کردم و رفتم توی بالکن اون خونه پر از تار عنکبوت بود یه صندوق بود درش باز بود تا درشو باز کردم یه جعبه کوچیک داخلش بود اما خونی بود و خاک گرفته درشو باز کردم یه دستی دیدم که اون دست قطع شده ی یه انسان بود و کلیدی که گفته بود توی دستش بود وقتی که کلیدو برداشتم گفته بود برم به انباری اون خونه و در انباری رو با اون کلید باز کنم تا رفتم و درو باز کردم همجا تاریک بود چراغو روشن کردم تا روشن کردم به صحنه عجیبی برخوردم چند تا قفسه بزرگ بودن و تو هر کدوم از اون قفسه ها بچه هایی که کشته شده بودن و همشون دستاشون قطع شده بود ترسیدم یه در کوچیک اونجا بود یه چراغ قرمز داخلش بود تونستم از اون در کوچیک برم داخل و..
دیدم که کسی که اون بچه هارو کشت کی بوده
خب باورش برام سخت بود اما زمانی که مامانم فوت کرد و به قتل رسید قاتلش پیدا نشد و همون موقع بود که فهمیدم قاتل مادرم و کسی که بچها رو دستاشونو قطع کرده بابام بوده اون توی اون اتاق کوچیک خواب بود و یه اره دستش بود با خودم گفتم شاید بعد این همه ماجرا بیاد منم بکشه و به قتل برسونه همونجا بود که به جای اینکه بابام منو بکشه من اونو کشتم البته کتابی که خونده بودم و اون داستان اتفاق افتاد به دست بابام نوشته شده بود که ی قاتل شناخته شد.
۳.۶k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.