✞رمان انتقام✞ پارت 22
•انتقام•
ارسلان: دیانا چی شده؟
دیانا: با گریه ای ک به هق هق تبدیل شده بود ازش پرسیدم....تو واقعا مهدیه رو دوست داری؟
ارسلان: با این سوال دیانا ی دفعه جا خوردم نمیتونستم بگم نه چون بهش گفته بودم دوسش دارم
ولی الانم نمیتونم بگه اره چون دلش میشکنه...
بزار من برم برات ی لیوان آب بیارن بخور...از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون ی نفس عمیقی کشیدم اومدم حرکت کنم سمت اشپزخونه ک با ی چیزی بر خورد کردم....
مهراب: کوری؟
ارسلان: مهراب ریدی تو همه چی...
مهراب: چطور
ارسلان: دیانا داره گریه میکنه....
مهراب: چرا؟
ارسلان: به خاطر اینکه مهدیه رو دوست دارم
مهراب: ایول(با داد)
ارسلان: زهر مار چرا داد میزنی
مهراب: هیجان زده شدم...
ارسلان: برای چی؟
مهراب: چون مطمئن شدم دیانام تورو دوست داره
ارسلان: اسکل از کجا میدونی؟
مهراب: چون حسودی کرده نفهم...
ارسلان: خب الان چه غلطی کنم؟
مهراب: فردا سوپرایزش کن...
ارسلان: چجوری؟
مهراب: بهت میگم الان بزار برم بخوابم
ارسلان: شب بخیر...ی لیوان آب برداشتم و رفتم سمت اتاق ک دیدم دیانا همونجوری خوابش برده اروم صداش زدم...دیانا
دیانا: با صدای ارسلان لای چشام باز کردم..جانم؟
ارسلان: با حرف دیانا کیلو کیلو قند تو دلم آب شد...بیا آب بخور
دیانا: آب از دستش گرفتم و خوردم ک ارسلان نشست کنارم و منم از فرصت استفاده کردم و سرم گزاشتم رو شونش ک خوابم برد...
ارسلان: دیانا سرشو گزاشت رو شونم و خوابش برد منم کنارش خوابیدم....
__
مهراب: به نظرت لباس چه رنگی بگیریم؟
رضا: حالا بزار دیانا قبول کنه بعد دنبال لباس باش
ارسلان: دیانا چی شده؟
دیانا: با گریه ای ک به هق هق تبدیل شده بود ازش پرسیدم....تو واقعا مهدیه رو دوست داری؟
ارسلان: با این سوال دیانا ی دفعه جا خوردم نمیتونستم بگم نه چون بهش گفته بودم دوسش دارم
ولی الانم نمیتونم بگه اره چون دلش میشکنه...
بزار من برم برات ی لیوان آب بیارن بخور...از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون ی نفس عمیقی کشیدم اومدم حرکت کنم سمت اشپزخونه ک با ی چیزی بر خورد کردم....
مهراب: کوری؟
ارسلان: مهراب ریدی تو همه چی...
مهراب: چطور
ارسلان: دیانا داره گریه میکنه....
مهراب: چرا؟
ارسلان: به خاطر اینکه مهدیه رو دوست دارم
مهراب: ایول(با داد)
ارسلان: زهر مار چرا داد میزنی
مهراب: هیجان زده شدم...
ارسلان: برای چی؟
مهراب: چون مطمئن شدم دیانام تورو دوست داره
ارسلان: اسکل از کجا میدونی؟
مهراب: چون حسودی کرده نفهم...
ارسلان: خب الان چه غلطی کنم؟
مهراب: فردا سوپرایزش کن...
ارسلان: چجوری؟
مهراب: بهت میگم الان بزار برم بخوابم
ارسلان: شب بخیر...ی لیوان آب برداشتم و رفتم سمت اتاق ک دیدم دیانا همونجوری خوابش برده اروم صداش زدم...دیانا
دیانا: با صدای ارسلان لای چشام باز کردم..جانم؟
ارسلان: با حرف دیانا کیلو کیلو قند تو دلم آب شد...بیا آب بخور
دیانا: آب از دستش گرفتم و خوردم ک ارسلان نشست کنارم و منم از فرصت استفاده کردم و سرم گزاشتم رو شونش ک خوابم برد...
ارسلان: دیانا سرشو گزاشت رو شونم و خوابش برد منم کنارش خوابیدم....
__
مهراب: به نظرت لباس چه رنگی بگیریم؟
رضا: حالا بزار دیانا قبول کنه بعد دنبال لباس باش
۱۰۰.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.