فراموشی* پارت10
فئودور: نه بابا کاری بهش ندارم فقط خواستم بهش سر بزنم.
یوسانو: از کِی اینقدر مهربون شدی؟ همین الان از اینجا برو!
فئو: باشه رفتم. ولی بازم.. برمیگردم.
فئودور از اونجا دور شد و اون زن بهم نزدیک شد و کلافه گفت: اههه.. بازم سر و کلش پیدا شد.. تو حالت خوبه؟ بهت اسیبی نزد؟
سرمو به معنای نه تکون دادم و بعد گرپ رو سمتم گرفت و گفت: بفرمااا! اینم از کرپ.
کرپ ـو ازش گرفتم و تشکر کردم. یه گازی ازش زدم و... خیلی خوشمزه ـش.ازش پرسیدم: ببخشید خانم. منظورتون از نابود کردن زندگی چی بود؟
گفت: اول از همه اسمم یوسانوعه. دوم، نمیتونم بگم دازای گفته بهت نگیم دلیل ـشم نمیدونیم.
*************************
اکو:میدونم! زیادی بهم ریختس. حالش خیلی بده ولی تو ظاهرش نشون نمیده. میدوارم حال چویا سان خوب بشه غیر از این حال دازای سان بدتر میشه!
کونیـ: امکان نداره چویا خوب بشه. کسی تا به حال حافظه ـش برنگشته که بخواد مال چویا برگرده. با این حساب منم همین ارزو رو برای چویا دارم. کارای دازای خیلی عقب موندن و منم مجبورم روی اونا هم کار کنم.
؟: هـــــــــــــــی سلـــــــــام به همگـــــــــــــی!
هردو صورتشونو به سمت اون صدا برگردوندن که دازای رو دیدن و کونیکیدا با عصبانیت گفت: حرفتو پس بگیر. اون اصلا حالش بد نیست خیلی ـم شنگوله.
اکو: باشه حرفمو پس گرفتم.
دازای: چطوری کونیکیدااااااااا☺️
همون موقع بچه ها که سوار ترن شده بودن برگشتن. اتسوشی و تانیزاکی هم لرزون لرزون میومدن.
رامپو: بهتون نگفتم که شماها کوچولویید نباید سوار شید.
اتسو: ولی ما کوچولو نیستیم. هی چویا خیـ...
دازای: میدونم اتسوشی دردناکه. برای خودشون کرپ گرفتن برای ما نگرفتن😭
یوسـ: خوب ما نمیتونستیم برای همتون کرپ بگیریم اخه دستمون پر میشد. الان خودتون برید بگیرید.
دازای: هی چویا یه قاشق به من بده.(چویا از قاشق استفاده نکرده بود) از جایی که دهن نزده بود یه قاشق به دازای داد.
دازای قاشق رو برداشت و کرپ رو توی دهنش گذاشت و قاشق رو به چویا داد. چویا هم قاشق رو پرت کرد و روشو اون ور کرد.
دازای که خیلی تعجب کرده بود گفت: چـ.. چرا انداختی ـش دور؟
چویا: چون دهن زده بودی!
همه با این حرف چویا قند تو دلشون اب شد مخصوصا دازای البته با چهره ی: o(╥﹏╥)o
چویا روشو کرد به سمت اتسو (البت اتسوشی پهلوی چویا وایساده) کرد و گفت: مـ.. میگم من چند سالمه.
اتسو: مشکلی نداره سنتو بگم. 22 ساله ای.
چویا با تعجب گفت: پـ.. پس چـ.. چرا اینقدر.. قـ.. قدم.. کوتاهه؟!
ادامه دارد...
یوسانو: از کِی اینقدر مهربون شدی؟ همین الان از اینجا برو!
فئو: باشه رفتم. ولی بازم.. برمیگردم.
فئودور از اونجا دور شد و اون زن بهم نزدیک شد و کلافه گفت: اههه.. بازم سر و کلش پیدا شد.. تو حالت خوبه؟ بهت اسیبی نزد؟
سرمو به معنای نه تکون دادم و بعد گرپ رو سمتم گرفت و گفت: بفرمااا! اینم از کرپ.
کرپ ـو ازش گرفتم و تشکر کردم. یه گازی ازش زدم و... خیلی خوشمزه ـش.ازش پرسیدم: ببخشید خانم. منظورتون از نابود کردن زندگی چی بود؟
گفت: اول از همه اسمم یوسانوعه. دوم، نمیتونم بگم دازای گفته بهت نگیم دلیل ـشم نمیدونیم.
*************************
اکو:میدونم! زیادی بهم ریختس. حالش خیلی بده ولی تو ظاهرش نشون نمیده. میدوارم حال چویا سان خوب بشه غیر از این حال دازای سان بدتر میشه!
کونیـ: امکان نداره چویا خوب بشه. کسی تا به حال حافظه ـش برنگشته که بخواد مال چویا برگرده. با این حساب منم همین ارزو رو برای چویا دارم. کارای دازای خیلی عقب موندن و منم مجبورم روی اونا هم کار کنم.
؟: هـــــــــــــــی سلـــــــــام به همگـــــــــــــی!
هردو صورتشونو به سمت اون صدا برگردوندن که دازای رو دیدن و کونیکیدا با عصبانیت گفت: حرفتو پس بگیر. اون اصلا حالش بد نیست خیلی ـم شنگوله.
اکو: باشه حرفمو پس گرفتم.
دازای: چطوری کونیکیدااااااااا☺️
همون موقع بچه ها که سوار ترن شده بودن برگشتن. اتسوشی و تانیزاکی هم لرزون لرزون میومدن.
رامپو: بهتون نگفتم که شماها کوچولویید نباید سوار شید.
اتسو: ولی ما کوچولو نیستیم. هی چویا خیـ...
دازای: میدونم اتسوشی دردناکه. برای خودشون کرپ گرفتن برای ما نگرفتن😭
یوسـ: خوب ما نمیتونستیم برای همتون کرپ بگیریم اخه دستمون پر میشد. الان خودتون برید بگیرید.
دازای: هی چویا یه قاشق به من بده.(چویا از قاشق استفاده نکرده بود) از جایی که دهن نزده بود یه قاشق به دازای داد.
دازای قاشق رو برداشت و کرپ رو توی دهنش گذاشت و قاشق رو به چویا داد. چویا هم قاشق رو پرت کرد و روشو اون ور کرد.
دازای که خیلی تعجب کرده بود گفت: چـ.. چرا انداختی ـش دور؟
چویا: چون دهن زده بودی!
همه با این حرف چویا قند تو دلشون اب شد مخصوصا دازای البته با چهره ی: o(╥﹏╥)o
چویا روشو کرد به سمت اتسو (البت اتسوشی پهلوی چویا وایساده) کرد و گفت: مـ.. میگم من چند سالمه.
اتسو: مشکلی نداره سنتو بگم. 22 ساله ای.
چویا با تعجب گفت: پـ.. پس چـ.. چرا اینقدر.. قـ.. قدم.. کوتاهه؟!
ادامه دارد...
۵.۹k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.