رمان 🧚♀🌸
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.شش 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
بدو رفتیم خونه و فقط خدا خدا می کردم خونه شلخته نباشه ولی با چیزی که دیدم کپ کردم ،
خونه از تمیزی برق میزد!
همینجور نگاه میکردم که یکی جلو چشمام بشکن زد ،
به خودم اومد و به طرفش نگاه کردم که متین و بابا رو با لباسای نظافت گری دیدم ،
متین یه جارو و طی با خاک انداز دستش بود بابا هم شیشه پاک کن و چندمنظوره تو دستش و دو تا دستمال روی شونش بود ،
خندیدم و گفتم :< وای یعنی کل خونه رو شما انقدر تمیز کردید؟ >
بابا سرشو تکون داد و گفت :< خب بالاخره از قدیم گفتن دود از کنده بلند میشه >
متینم ادامه داد :< آره دیگه وقتی خانوما میرن خوش گذرونی و خرید و به فکر خونه نیستن مجبور میشه آدم دست بکار بشه دیگه >
نیکا :< اوهو عزیزم کار خاصی نکردی که جارو کردن و طی کشیدن کارایی هستن که من همیشه انجام میدم >
بابا داوود :< پسرم نبینم تنبلی کنیا از این به بعد عروسم باید بیشتر استراحت کنه باید تو همه ی کارا کمکش کنی >
نیکا :< وای پدرجون نمیدونی چقد ازتون ممنونم بابت این نصیحت های خوب تون از این به بعد بسشتر نصیحتش کنید >
بابا یه کم رفت تو بکر و گفت :< هعی.. از آخرین باری که انقدر تمیز کاری کردم چندسالی میگذره که مامان تون وقتی مهمونا داستن میومدن سر من کل خونه رو برق انداخت >
با خنده گفتم :< اوهوم حتی منم یادم میاد مامان وقتی عصبی میشد تا چند روز دست به کارا نمیزد باباجون هنه ی کارا رو انجام میداد تا مامان جون باهاشون آشتی میکرد >
نیکا :< باشه حالا مرور خاطرات باشه برای بعد بریم همگی حاضر بشیم >
با حرف نیکا هر کس سمت اتاق خودش رفت ،
جلوی آینه و اتاقم وایستادم و لباسی که خریده بودم رو پوشیدم ،
رنگ سفید و بنفشش بدجور با پوست سفید من همخونی داشتن انگار برای خودم دوخته بودنش ،
رفتم سمت میز آرایش و یه خط چشم گربه ای کشیدم و کرم پودر و رژ گونه زدم و در آخر هم یه رژ کم رنگ صورتی برداشتم و به لبام زدم ،
موهامو شبیه بافت مویی که تو گوگل یاد گرفته بودم دو طرفه از جلوی سرم تا پشتم بستم و شالمو رو سرم انداختم ، دیگه کاملا حاضر بودم !
از اتاقم اوندم بیرون که در همون لحظه زنگ در رو زدن،
متین در رو باز کرد و هممون رفتیم جلوی در و برای استقبال ازشون وایستادیم ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.شش 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
بدو رفتیم خونه و فقط خدا خدا می کردم خونه شلخته نباشه ولی با چیزی که دیدم کپ کردم ،
خونه از تمیزی برق میزد!
همینجور نگاه میکردم که یکی جلو چشمام بشکن زد ،
به خودم اومد و به طرفش نگاه کردم که متین و بابا رو با لباسای نظافت گری دیدم ،
متین یه جارو و طی با خاک انداز دستش بود بابا هم شیشه پاک کن و چندمنظوره تو دستش و دو تا دستمال روی شونش بود ،
خندیدم و گفتم :< وای یعنی کل خونه رو شما انقدر تمیز کردید؟ >
بابا سرشو تکون داد و گفت :< خب بالاخره از قدیم گفتن دود از کنده بلند میشه >
متینم ادامه داد :< آره دیگه وقتی خانوما میرن خوش گذرونی و خرید و به فکر خونه نیستن مجبور میشه آدم دست بکار بشه دیگه >
نیکا :< اوهو عزیزم کار خاصی نکردی که جارو کردن و طی کشیدن کارایی هستن که من همیشه انجام میدم >
بابا داوود :< پسرم نبینم تنبلی کنیا از این به بعد عروسم باید بیشتر استراحت کنه باید تو همه ی کارا کمکش کنی >
نیکا :< وای پدرجون نمیدونی چقد ازتون ممنونم بابت این نصیحت های خوب تون از این به بعد بسشتر نصیحتش کنید >
بابا یه کم رفت تو بکر و گفت :< هعی.. از آخرین باری که انقدر تمیز کاری کردم چندسالی میگذره که مامان تون وقتی مهمونا داستن میومدن سر من کل خونه رو برق انداخت >
با خنده گفتم :< اوهوم حتی منم یادم میاد مامان وقتی عصبی میشد تا چند روز دست به کارا نمیزد باباجون هنه ی کارا رو انجام میداد تا مامان جون باهاشون آشتی میکرد >
نیکا :< باشه حالا مرور خاطرات باشه برای بعد بریم همگی حاضر بشیم >
با حرف نیکا هر کس سمت اتاق خودش رفت ،
جلوی آینه و اتاقم وایستادم و لباسی که خریده بودم رو پوشیدم ،
رنگ سفید و بنفشش بدجور با پوست سفید من همخونی داشتن انگار برای خودم دوخته بودنش ،
رفتم سمت میز آرایش و یه خط چشم گربه ای کشیدم و کرم پودر و رژ گونه زدم و در آخر هم یه رژ کم رنگ صورتی برداشتم و به لبام زدم ،
موهامو شبیه بافت مویی که تو گوگل یاد گرفته بودم دو طرفه از جلوی سرم تا پشتم بستم و شالمو رو سرم انداختم ، دیگه کاملا حاضر بودم !
از اتاقم اوندم بیرون که در همون لحظه زنگ در رو زدن،
متین در رو باز کرد و هممون رفتیم جلوی در و برای استقبال ازشون وایستادیم ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
۸.۳k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.