پارت۵۲(دردعشق)
از زبان ا/ت
گفتم: تهیونگ چرا زن و بچه داری
هوفی کشید و گفت: ا/ت بیا بعدا راجبش صحبت کنیم
جدی گفتم: اگه دفعه بعدی در کار نبود چی؟
چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: تهیان برو بیرون
تهیان چشمی گفت از اتاق رفت بیرون
پرسیدم: خب چرا زن داری؟
گفت:اجباری بود ا/ت هم زن هم بچه اجباری بودن اگه اینکارو نمی کردم هاجون(اسم رئیسش) برادرم رو می کشت
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟
گفت: نمیدونم..تمام این مدت فکرم پیدا کردم تو بود به بقیش فکر نکرده بودم
عوفی کشیدم و گفتم: باشه بیا بریم بیرون بهمون شک می کنن
رفتیم بیرون و تهیان هم باهامون اومد و رفتیم پایین
لیانا جوری نگام می کرد که میتونست با چشماش منو بخوره
کلی حرف زدیم که بلاخره بعد از ۱ ساعت با خاله سویی و شوهرش برگشتیم و منم برگشتم خونه ی خودم به حدی خسته بودم که تا اومدم رو تخت خودمو انداختم و خوابم برد
از زبان تهیونگ
رفتن و من موندم و لیانا و تهیان دوباره
مثل اینکه سومین از خواب بیدار شد بدو بدو از پله ها پایین مو اومد سمتم و پرید بغلم
اصلا حوصله نداشتم و گفتم: سومین برو کنار
گفت: اما بابا من دلم برات تنگ شده
گفتم: فعلا برو حوصله ندارم
صدای لیانا بلند شد که گفت: تو کی حوصله داشتی؟؟
گفتم: لیانا شروع نکن لطفاً
بلند گفت: چرا نمیزاری منم دردم رو بگم؟همیشه از اون دختری که عاشقش بودید میگی همش یه فکر اونی ولی من چی؟؟
بلند گفتم: لیانا بس کن دیگه
ادامه داد: منم پسر دیگه ای رو دوست دارم کیم تهیونگ ولی تمام علاقم رو برای تو گذاشتم درسته اجباری بود ازدواجمون ولی نباید اینجوری باهام بد باشی
سومین بلاخره متوجه دعوامون شد و رفت بالا توی اتاقش
تهیان هم همینطور
گفتم: من از زندگی کردن با تو عذاب می کشم می فهمی؟
گفت: آره اما الان یه پسر۲ ساله داریم تهیونگ حداقل بخاطر اون بیا باهم خوب باشیم
پوزخندی زدم و گفتم: رو اعصاب راه نری که باهات خوبم
عصبی خندید و گفت: من هیچ گناهی نکردم ...اینکه اون دختر نیستم گناهم نیست ..اما تهیونگ من از عشقم دور شدم که تورو دوست داشته باشم ...که بهت افتخار کنم مگه من چیم از اون دختر کمتر بود؟ سومین پسرته باهاش جوری رفتار می کنی انگار اضافیه برات
گفتم: چون هست
گفت: باشه پس اگه این بچه مادر نداشته باشه به کی امید وار باشم؟؟
از زبان تهیان
صدای دعواشون عمارت رو گرفته بود این دوتا یک روز در میون جنگ و دعوا دارن دلم به حال سومین میسوزه هرچی هم که باشه پدرش تهیونگه
کنجکاو شدم ببینم داره چیکار می کنه
در اتاق رو باز کردم ولی خبری از سومین نبود
چند بار چشمامو خوب چرخوندم بازم چیزی ندیدم
یادم افتاد وقتی ناراحت میشه میره توی کمدش
احتمالا بازم ناراحت شده
در کمدش رو باز کردم که ترسید و گفت: به بابا نگو عمو
خندیدم و بغلش کردم از کمد بیرونش آوردم و گفتم: ببینم عمو باز چرا رفتی توی کمد؟
چشماش خیس بودن و یا دستش پاکشون کرد و گفت: بابام منو نمیخواد مگه نه
واقعا این شرایط دیونه کننده بود
گفتم: بیا راجبش صحبت نکنیم میخوای بریم با کنسول بازیم بازی کنیم؟؟
یهو خوشحال شد و محکم بغلم کرد و گفت: آره بریمممم
خندیدم و بردمش توی اتاقم و تا صبح باهم بازی کردیم
تهیونگ حس مسئولیت نسبت به این بچه نداشت اما من به عنوان عموش بیشتر از خود تهیونگ مراقبش بودم
گفتم: تهیونگ چرا زن و بچه داری
هوفی کشید و گفت: ا/ت بیا بعدا راجبش صحبت کنیم
جدی گفتم: اگه دفعه بعدی در کار نبود چی؟
چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: تهیان برو بیرون
تهیان چشمی گفت از اتاق رفت بیرون
پرسیدم: خب چرا زن داری؟
گفت:اجباری بود ا/ت هم زن هم بچه اجباری بودن اگه اینکارو نمی کردم هاجون(اسم رئیسش) برادرم رو می کشت
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟
گفت: نمیدونم..تمام این مدت فکرم پیدا کردم تو بود به بقیش فکر نکرده بودم
عوفی کشیدم و گفتم: باشه بیا بریم بیرون بهمون شک می کنن
رفتیم بیرون و تهیان هم باهامون اومد و رفتیم پایین
لیانا جوری نگام می کرد که میتونست با چشماش منو بخوره
کلی حرف زدیم که بلاخره بعد از ۱ ساعت با خاله سویی و شوهرش برگشتیم و منم برگشتم خونه ی خودم به حدی خسته بودم که تا اومدم رو تخت خودمو انداختم و خوابم برد
از زبان تهیونگ
رفتن و من موندم و لیانا و تهیان دوباره
مثل اینکه سومین از خواب بیدار شد بدو بدو از پله ها پایین مو اومد سمتم و پرید بغلم
اصلا حوصله نداشتم و گفتم: سومین برو کنار
گفت: اما بابا من دلم برات تنگ شده
گفتم: فعلا برو حوصله ندارم
صدای لیانا بلند شد که گفت: تو کی حوصله داشتی؟؟
گفتم: لیانا شروع نکن لطفاً
بلند گفت: چرا نمیزاری منم دردم رو بگم؟همیشه از اون دختری که عاشقش بودید میگی همش یه فکر اونی ولی من چی؟؟
بلند گفتم: لیانا بس کن دیگه
ادامه داد: منم پسر دیگه ای رو دوست دارم کیم تهیونگ ولی تمام علاقم رو برای تو گذاشتم درسته اجباری بود ازدواجمون ولی نباید اینجوری باهام بد باشی
سومین بلاخره متوجه دعوامون شد و رفت بالا توی اتاقش
تهیان هم همینطور
گفتم: من از زندگی کردن با تو عذاب می کشم می فهمی؟
گفت: آره اما الان یه پسر۲ ساله داریم تهیونگ حداقل بخاطر اون بیا باهم خوب باشیم
پوزخندی زدم و گفتم: رو اعصاب راه نری که باهات خوبم
عصبی خندید و گفت: من هیچ گناهی نکردم ...اینکه اون دختر نیستم گناهم نیست ..اما تهیونگ من از عشقم دور شدم که تورو دوست داشته باشم ...که بهت افتخار کنم مگه من چیم از اون دختر کمتر بود؟ سومین پسرته باهاش جوری رفتار می کنی انگار اضافیه برات
گفتم: چون هست
گفت: باشه پس اگه این بچه مادر نداشته باشه به کی امید وار باشم؟؟
از زبان تهیان
صدای دعواشون عمارت رو گرفته بود این دوتا یک روز در میون جنگ و دعوا دارن دلم به حال سومین میسوزه هرچی هم که باشه پدرش تهیونگه
کنجکاو شدم ببینم داره چیکار می کنه
در اتاق رو باز کردم ولی خبری از سومین نبود
چند بار چشمامو خوب چرخوندم بازم چیزی ندیدم
یادم افتاد وقتی ناراحت میشه میره توی کمدش
احتمالا بازم ناراحت شده
در کمدش رو باز کردم که ترسید و گفت: به بابا نگو عمو
خندیدم و بغلش کردم از کمد بیرونش آوردم و گفتم: ببینم عمو باز چرا رفتی توی کمد؟
چشماش خیس بودن و یا دستش پاکشون کرد و گفت: بابام منو نمیخواد مگه نه
واقعا این شرایط دیونه کننده بود
گفتم: بیا راجبش صحبت نکنیم میخوای بریم با کنسول بازیم بازی کنیم؟؟
یهو خوشحال شد و محکم بغلم کرد و گفت: آره بریمممم
خندیدم و بردمش توی اتاقم و تا صبح باهم بازی کردیم
تهیونگ حس مسئولیت نسبت به این بچه نداشت اما من به عنوان عموش بیشتر از خود تهیونگ مراقبش بودم
۲۵.۹k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.