نیش شیرین part4
ولی مگه نگفته بود که میتونه رشد کنه و غذا بخوره و به نور حساس نباشه؟
دیگه عکسها تموم شده بودن... بیشتر گشتم و دفترچه خاطراتی رو پیدا کردم که جلد چرم قرمز داشت. روش حک شده بود: دفترچهی خاطرات_ چا جین وو.
دفترچه رو باز کردم و خط اول رو خوندم:
" امروز تولد ۶ سالگی پسر عزیزم جونگکوک عه. ولی مایکل گفت که حق نداریم بریم بیرون.
واقعا دلم به حالش میسوزه... همیشه دوست داشت بره شهر بازی ولی حتی روز تولدش هم نمیتونم ببرمش!"
پس دفترچه برای مامان جونگکوک بود!
سریع برش داشتم و رفتم توی اتاقم و خوندم.
متوجه شدم منظور جین وو از مایکل همون مرد انگلیسی عجیب توی عکسها هست که از قضا خونآشام بود.
به این نتیجه رسیدم که جین وو و جونگکوک انسانن، پس دوباره نشغول خوندم شدم و رسیدم به یک صفحه که انگار خیس شده بود و بعد خشک شده بود.
مشغول خوندن شدم:
" میدونم که وقت زیادی برای نمونده. همیشه میخواستم یک مادر خوب برای پسرم باشم اما نتونستم. حتی نتونستم از اون در برابر مایکل محافظت کنم و الان هم دارم میمیرم. مایکل گفت جونگکوک رو زنده میزاره. ولی من میدونم که منظورش چیه... اون میخواد جونگکوک رو تبدیل کنه! پسر عزیزم ببخش که مامان نتونست ازت مراقبت کنه! ۱۶ سال پیش وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم هیچ وقت فکر نمیکردم به این زودی ترکت کنم!"
صفحه رو ورق زدم. اما خالی بود... صفحه ی بعدش و... همش خالی بود!
اشک تو چشمام جمع شد. تا حدودی دلم برای جین وو و جونگکوک سوخت و از طرفی ناراحت بودم که نتونستم سر نخی از مامان پیدا کنم.
دفتر چه رو گذاشتم زیر متکام و بعد رفتم پایین و مشغول درست کردن شام شدم.
شاید جونگکوک هم دفته خاطرات داشته باشه!
این فکر باعث شد تصمیم بگیرم سر فرصت برم اتاق جونگکوک!
تصمیم گرفته بودم حتی اگه جونم به خطر بیافته هم از ته و توی ماجرا سر در بیارم.
شام که آماده شد رفتم ن
شستم رو صندلی.
داشتچشمام گرم میشد که در با شدت زیاد باز شد!
+ا.تتتتت!
صداش پر درد بود.
سراسیمه بلند شدم و سمت صدا که از سمت در ورودی میومد رفتم.
جونگکوک روی زمین افتاده بود و یک تکه چوب رفته بود توی کتفش؟!
_ خدای من!
رفتم جلو و بلندش کردم. و سرش رو گذاشتم رو پام.
_ جونگکوک؟ صدامو میشنوی؟ جونگکوک؟؟؟
محکم دامنم رو چنگ زد و بهم فهموند که زندس.
بلندش کردم و اهمیتی به خونی شدن لباسم ندادم و به زور از پلهها بردمش بالا.
جونگکوک رو بردم به اتاقش و گذاشتمش روی تختش.
به اتاق نگاهی سریع انداختم. چیزی نداشت که نخواد من ببینم!
از درد به لحاف چنگ زد و نالهی درد مندی کرد...
دلم براش سوخت پس به زخمش نگاهی انداختم و درجا خشکم زد. درست یک وجب با قلبش فاصله داشت!
گفتم:" جونگکوک! بهم بگو که مثل فیلم ها زخمت سه سوته خوب میشه لطفااا!!"
+ چرا؟ ... ال... الان داری اینو ا... ازم میپرسی؟
_چون میخوام چوب رو در بیارم!!
چشمهاش رو بست و گفت:"آره زود خوب میشم."
تصمیمم رو گرفتم و سریع چند تا پارچه و یک لگن آب گرم آوردم.
_تا سه میشمرم. آماده ای؟
+فقط...سریع..کارت رو بکنننن...!
به لباس غرق در خونش نگاه کردم و به زور از تنش در آوردم... چشم هام رو بستم و چوب رو با یک حرکت بیرون آوردم.
دیگه عکسها تموم شده بودن... بیشتر گشتم و دفترچه خاطراتی رو پیدا کردم که جلد چرم قرمز داشت. روش حک شده بود: دفترچهی خاطرات_ چا جین وو.
دفترچه رو باز کردم و خط اول رو خوندم:
" امروز تولد ۶ سالگی پسر عزیزم جونگکوک عه. ولی مایکل گفت که حق نداریم بریم بیرون.
واقعا دلم به حالش میسوزه... همیشه دوست داشت بره شهر بازی ولی حتی روز تولدش هم نمیتونم ببرمش!"
پس دفترچه برای مامان جونگکوک بود!
سریع برش داشتم و رفتم توی اتاقم و خوندم.
متوجه شدم منظور جین وو از مایکل همون مرد انگلیسی عجیب توی عکسها هست که از قضا خونآشام بود.
به این نتیجه رسیدم که جین وو و جونگکوک انسانن، پس دوباره نشغول خوندم شدم و رسیدم به یک صفحه که انگار خیس شده بود و بعد خشک شده بود.
مشغول خوندن شدم:
" میدونم که وقت زیادی برای نمونده. همیشه میخواستم یک مادر خوب برای پسرم باشم اما نتونستم. حتی نتونستم از اون در برابر مایکل محافظت کنم و الان هم دارم میمیرم. مایکل گفت جونگکوک رو زنده میزاره. ولی من میدونم که منظورش چیه... اون میخواد جونگکوک رو تبدیل کنه! پسر عزیزم ببخش که مامان نتونست ازت مراقبت کنه! ۱۶ سال پیش وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم هیچ وقت فکر نمیکردم به این زودی ترکت کنم!"
صفحه رو ورق زدم. اما خالی بود... صفحه ی بعدش و... همش خالی بود!
اشک تو چشمام جمع شد. تا حدودی دلم برای جین وو و جونگکوک سوخت و از طرفی ناراحت بودم که نتونستم سر نخی از مامان پیدا کنم.
دفتر چه رو گذاشتم زیر متکام و بعد رفتم پایین و مشغول درست کردن شام شدم.
شاید جونگکوک هم دفته خاطرات داشته باشه!
این فکر باعث شد تصمیم بگیرم سر فرصت برم اتاق جونگکوک!
تصمیم گرفته بودم حتی اگه جونم به خطر بیافته هم از ته و توی ماجرا سر در بیارم.
شام که آماده شد رفتم ن
شستم رو صندلی.
داشتچشمام گرم میشد که در با شدت زیاد باز شد!
+ا.تتتتت!
صداش پر درد بود.
سراسیمه بلند شدم و سمت صدا که از سمت در ورودی میومد رفتم.
جونگکوک روی زمین افتاده بود و یک تکه چوب رفته بود توی کتفش؟!
_ خدای من!
رفتم جلو و بلندش کردم. و سرش رو گذاشتم رو پام.
_ جونگکوک؟ صدامو میشنوی؟ جونگکوک؟؟؟
محکم دامنم رو چنگ زد و بهم فهموند که زندس.
بلندش کردم و اهمیتی به خونی شدن لباسم ندادم و به زور از پلهها بردمش بالا.
جونگکوک رو بردم به اتاقش و گذاشتمش روی تختش.
به اتاق نگاهی سریع انداختم. چیزی نداشت که نخواد من ببینم!
از درد به لحاف چنگ زد و نالهی درد مندی کرد...
دلم براش سوخت پس به زخمش نگاهی انداختم و درجا خشکم زد. درست یک وجب با قلبش فاصله داشت!
گفتم:" جونگکوک! بهم بگو که مثل فیلم ها زخمت سه سوته خوب میشه لطفااا!!"
+ چرا؟ ... ال... الان داری اینو ا... ازم میپرسی؟
_چون میخوام چوب رو در بیارم!!
چشمهاش رو بست و گفت:"آره زود خوب میشم."
تصمیمم رو گرفتم و سریع چند تا پارچه و یک لگن آب گرم آوردم.
_تا سه میشمرم. آماده ای؟
+فقط...سریع..کارت رو بکنننن...!
به لباس غرق در خونش نگاه کردم و به زور از تنش در آوردم... چشم هام رو بستم و چوب رو با یک حرکت بیرون آوردم.
۳.۰k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.