fairy in love
fairy in love
part:1
یه روز دیگه...توی همون خونه ی رنگی رنگی...صبح با صدای بابام بیدار شدم که داشت سعی می کرد دیولگ هایی که باید حفظ می کرد رو بخونه، بیشتر شبیه کلاس اولا حرف می زد، اینقد خوابم میومد که بالشت رو به گوشم پیچوندم . یهو خواهر کوچیک ترم با لگد در رو باز کرد.
_لیسا، لیساااا، نگاه کن لباسم قشنگه؟ شبیه پرنسس های دیزنی شدم؟
خواهر رو مخ ۶ ساله م بود، اون دیوونه ی کارتون های دیزنی یه ، با یه لبخند فیک و چشم های خواب آلود بهش نگاه کردم .
لیسا: عالیه.
_واییییییییییی.
همین حرف رو زد و از این جا رفت. باید آماده می شدم...بال ها مو صاف کردم (چون پری یه) و می خواستم برم مدرسه، اولین روز مدرسه م بود، هیچ دوستی هم نداشتم، لباس هامو پوشیدم و رفتم پایین.
لیسا: صبح بخیر پدر.
صبح بخیر لیسا...
لیسا: امروز پیاده می رم. می تونی خونه بمونی.
می خوام ورزش رو از الان شروع کنم.
یهو خندم اوج گرفت
لیسا: ورزش؟ تو؟...(خنده)
آره خب.مگه چمه *لبخند خنده دار*
لیسا: هیچی. من رفتم...
تو راه داشتم می رفتم یه دختری رو دیدم که داشت نفس نفس می زد و یه دستشو روی دیوار گذاشته بود و سرش پایین بود.
لیسا: ام...حالت خوبه؟
سرش رو بالا گرفت و با نگاهی ترسناک بهم نگاه کرد، تو این شهر تا حالا هیچ پری ای رو با این چهره ندیده بودم . انگار بال هم نداشت.
لیسا: باشه من میرم...
رفتم توی کلاس و روی صندلیم نشستم و دیدم همون دختری که وسط راه دیدم تو کلاسمه، برگشتم و دست واسش تکون دادم، هیچ واکنشی نشون نداد و همونجوری اخمو بود، دیدم چند تا پسر دورش جمع شدن و بهش تیکه می نداختن، و همش داشتن وسایل اونو می ندازن زمین. یهو اونم عصبانی شد و با کتاب به سر همشون می زد ، پسرا رو با لگد می نداخت رو زمین و همشونو داغون کرد.
فکر کردی چون بال ندارم...نمی تونم کاری کنم که به گوه خوردن بیفیتی؟ (داد زد)
_م..م...معذرت می خوام..
کتابی که باهاش پسرا رو کبود کرد انداخت رو زمین و رفت توی راه رو. فکر نمی کردم اونقدر ها هم دختر بدی باشه، منظورم اینه که پشت این چهره ی اخمو و ترسناک یه دختر کیوت وجود داره. حتما احمقم که همچین فکری رو می کنم.
رفتم توی راه رو و کنارش وایسادم. هنوزم داشت ترسناک نگام می کرد..
لیسا: اسمت چیه؟
چند ثانیه بهم زل زد و بعد ...باورم نمی شه...لبخند زد...یعنی...درست فکر کردم...اون اونقدر ها هم ترسناک نیست.
_جنی.
لیسا: اوه..جنی..خب..
جنی: می خوای...ازم بپرسی که چرا بال ندارم؟
لیسا: نه نه...اصلا...نمی خوام معذب کنم.
جنی:من اینجوری معذب نمی شم.
لیسا: خب..
جنی: عصبانی میشم...
بازم به همون ذهنیت اول رسیدم. شاید واقعا هم ترسناکه.
لیسا: امسال به این مدرسه اومدی...چرا انتقالی گرفتی؟
جنی: *نیشخند زد* پنجمین مدرسه ای که دارم عوض می کنم.
لیسا: پنجمین؟ چرا؟
لایک برا پارت بعد؟ ۱۵
part:1
یه روز دیگه...توی همون خونه ی رنگی رنگی...صبح با صدای بابام بیدار شدم که داشت سعی می کرد دیولگ هایی که باید حفظ می کرد رو بخونه، بیشتر شبیه کلاس اولا حرف می زد، اینقد خوابم میومد که بالشت رو به گوشم پیچوندم . یهو خواهر کوچیک ترم با لگد در رو باز کرد.
_لیسا، لیساااا، نگاه کن لباسم قشنگه؟ شبیه پرنسس های دیزنی شدم؟
خواهر رو مخ ۶ ساله م بود، اون دیوونه ی کارتون های دیزنی یه ، با یه لبخند فیک و چشم های خواب آلود بهش نگاه کردم .
لیسا: عالیه.
_واییییییییییی.
همین حرف رو زد و از این جا رفت. باید آماده می شدم...بال ها مو صاف کردم (چون پری یه) و می خواستم برم مدرسه، اولین روز مدرسه م بود، هیچ دوستی هم نداشتم، لباس هامو پوشیدم و رفتم پایین.
لیسا: صبح بخیر پدر.
صبح بخیر لیسا...
لیسا: امروز پیاده می رم. می تونی خونه بمونی.
می خوام ورزش رو از الان شروع کنم.
یهو خندم اوج گرفت
لیسا: ورزش؟ تو؟...(خنده)
آره خب.مگه چمه *لبخند خنده دار*
لیسا: هیچی. من رفتم...
تو راه داشتم می رفتم یه دختری رو دیدم که داشت نفس نفس می زد و یه دستشو روی دیوار گذاشته بود و سرش پایین بود.
لیسا: ام...حالت خوبه؟
سرش رو بالا گرفت و با نگاهی ترسناک بهم نگاه کرد، تو این شهر تا حالا هیچ پری ای رو با این چهره ندیده بودم . انگار بال هم نداشت.
لیسا: باشه من میرم...
رفتم توی کلاس و روی صندلیم نشستم و دیدم همون دختری که وسط راه دیدم تو کلاسمه، برگشتم و دست واسش تکون دادم، هیچ واکنشی نشون نداد و همونجوری اخمو بود، دیدم چند تا پسر دورش جمع شدن و بهش تیکه می نداختن، و همش داشتن وسایل اونو می ندازن زمین. یهو اونم عصبانی شد و با کتاب به سر همشون می زد ، پسرا رو با لگد می نداخت رو زمین و همشونو داغون کرد.
فکر کردی چون بال ندارم...نمی تونم کاری کنم که به گوه خوردن بیفیتی؟ (داد زد)
_م..م...معذرت می خوام..
کتابی که باهاش پسرا رو کبود کرد انداخت رو زمین و رفت توی راه رو. فکر نمی کردم اونقدر ها هم دختر بدی باشه، منظورم اینه که پشت این چهره ی اخمو و ترسناک یه دختر کیوت وجود داره. حتما احمقم که همچین فکری رو می کنم.
رفتم توی راه رو و کنارش وایسادم. هنوزم داشت ترسناک نگام می کرد..
لیسا: اسمت چیه؟
چند ثانیه بهم زل زد و بعد ...باورم نمی شه...لبخند زد...یعنی...درست فکر کردم...اون اونقدر ها هم ترسناک نیست.
_جنی.
لیسا: اوه..جنی..خب..
جنی: می خوای...ازم بپرسی که چرا بال ندارم؟
لیسا: نه نه...اصلا...نمی خوام معذب کنم.
جنی:من اینجوری معذب نمی شم.
لیسا: خب..
جنی: عصبانی میشم...
بازم به همون ذهنیت اول رسیدم. شاید واقعا هم ترسناکه.
لیسا: امسال به این مدرسه اومدی...چرا انتقالی گرفتی؟
جنی: *نیشخند زد* پنجمین مدرسه ای که دارم عوض می کنم.
لیسا: پنجمین؟ چرا؟
لایک برا پارت بعد؟ ۱۵
۱.۱k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.