"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 14
ویو کوک
من توی اتاق بودم پدر و مادرم فهمیدن که ا/ت مرده ولی من قبول نمیکزدم و دستور دادم که حداقل بتونن جنازه ا/ت رو پیدا کنن...حالم اصلا خوب نبود و تمام وسیله های رو مبز رو انداختم روی زمین تمام اتاق پر شده بود از تیکه های شیشه خودم به تخت رسوندمو روی تخت نشستم...
با دستام سرمو گرفتم و اروم اشک میریختم باورم نمیشد که ا/ت مرده..
راستش بهش علاقه داشتم ولی میترسیدم چیزی بهش بگم.
گریه هام شدت گرفت بلند بلند گریه میکردم...
انقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
/پرش زمانی صبح ساعت 8/
ویو ا/ت
دیشبو انقد که به جونگ کوک فکر کردم که خوابم برد..با تاپش نور خورشید بیدار شدم.
معلوم نبود تا کی قراره اینجا باشم و اصلا هم دلم نمیخواست یک ثانیه هم اینجا باشم..
باید با هانا صحبت کنم تا اون جونگکوک بگه البته نمیدونم موفق بشم یا نه..اما قبلش باید با جونگ سو صحبت کنم تا اجازه بده با هانا صحبت کنم..
اخرین تماسی که با هانا داشتم مال یک ماه پیش بود که گوشیشو دزدیدن امیدوارم اون یکی خطش دستش باشه...
با صدای باز شدن در به خودم اومدم.
خدمتکار صبحونه رو برام اورده بود
(علامت خدمتکار را با این & نشون میدم)
&:ارباب گفتن بعد از اینکه صبحونتون رو خوردین برین پیششون..نودم میام میبرمتون
ا/ت: باشه
بعد از تموم کردن صبحونم که حدود 20 مینی طول کشید همون خدمتکار اومد داخل اتاق...
&: دنبالم بیاین.
پاشدم از روی تخت و دنبالش راه افتادم..بالاخره رسیدیم به اتاق جونگ سو.
توی مدتی که داشتیم میرفتیم سمت اتاق جونگ سو اطرافمو انالیز میکردم.
ادامه دارد...
پارت 14
ویو کوک
من توی اتاق بودم پدر و مادرم فهمیدن که ا/ت مرده ولی من قبول نمیکزدم و دستور دادم که حداقل بتونن جنازه ا/ت رو پیدا کنن...حالم اصلا خوب نبود و تمام وسیله های رو مبز رو انداختم روی زمین تمام اتاق پر شده بود از تیکه های شیشه خودم به تخت رسوندمو روی تخت نشستم...
با دستام سرمو گرفتم و اروم اشک میریختم باورم نمیشد که ا/ت مرده..
راستش بهش علاقه داشتم ولی میترسیدم چیزی بهش بگم.
گریه هام شدت گرفت بلند بلند گریه میکردم...
انقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
/پرش زمانی صبح ساعت 8/
ویو ا/ت
دیشبو انقد که به جونگ کوک فکر کردم که خوابم برد..با تاپش نور خورشید بیدار شدم.
معلوم نبود تا کی قراره اینجا باشم و اصلا هم دلم نمیخواست یک ثانیه هم اینجا باشم..
باید با هانا صحبت کنم تا اون جونگکوک بگه البته نمیدونم موفق بشم یا نه..اما قبلش باید با جونگ سو صحبت کنم تا اجازه بده با هانا صحبت کنم..
اخرین تماسی که با هانا داشتم مال یک ماه پیش بود که گوشیشو دزدیدن امیدوارم اون یکی خطش دستش باشه...
با صدای باز شدن در به خودم اومدم.
خدمتکار صبحونه رو برام اورده بود
(علامت خدمتکار را با این & نشون میدم)
&:ارباب گفتن بعد از اینکه صبحونتون رو خوردین برین پیششون..نودم میام میبرمتون
ا/ت: باشه
بعد از تموم کردن صبحونم که حدود 20 مینی طول کشید همون خدمتکار اومد داخل اتاق...
&: دنبالم بیاین.
پاشدم از روی تخت و دنبالش راه افتادم..بالاخره رسیدیم به اتاق جونگ سو.
توی مدتی که داشتیم میرفتیم سمت اتاق جونگ سو اطرافمو انالیز میکردم.
ادامه دارد...
۳۰۱
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.