Vampire diaries²🌑
به سمت جنگل قدم برداشتم ، تو گوشم هندزفری بود و داشتم به اتفاقای گذشته فک میکردم . هوا کمی آفتابی بود و باد ملایم و خنکی میوزید. به جنگل رسیدم و جایی تو سایه و نور خورشید پیدا کردم . نور خورشید کمی از لای درختا معلوم بود و نمای زیبایی رو درست کرده بود . به درختی تکیه دادم و دفترچه خاطراتم رو از کیفم در آوردم . شروع کردم به نوشتن : دفترچه خاطرات عزیزم امروز کارم رو شروع کردم و فقط دوبار گفتم خوبم ولی هردو بار الکی بود ... همینطوری داشتم مینوشتم که دورم رو دیدم که مِه کمی گرفته ، اهمیت ندادم ، کلاغ سیاهی رو دیدم . تو جنگل یه چیزی میدرخشید یکم رفتم نزدیک که انگار یه دختر رو دیدم . یکم ترسیدم و ازون جا دور شدم .
رفتم خونه ، & سلام خاله جنا و بعد رفتم تو اتاقم . لباسم رو عوض کردم و رو تختم ولو شدم . داشتم به اون دختر فک میکردم . رنگ پوستش شکلاتی بود.. اصلا اون اونجا چیکار میکرد. رفتم که از تو کیفم دفترچه خاطراتم رو بردارم ، نبود ! بجاش یه گردنبند عسلی رنگ تو کیفم بود ، این چیه ، این واسه من نیست ، من حتا تاحالا اینو ندیدم ، حسی بهم میگفت اونو بندازم دور گردنم ولی قبلش ... باید جایی میرفتم .
************
در زدم و آروم وارد شدم ، & سلام خانم شیلا ، خانم شیلا یکی از دوستای مادرم بود که چیزای زیادی میدونست و ادعا داشت آینده بینه ، ولی هیچکس فامیلی ایشون رو نمیدونه . رفتم و گردنبند رو بهش نشون دادم ... جور خاصی نگام میکرد ... : اینو از کجا آوردی !
******
(ورق بزنید)
رفتم خونه ، & سلام خاله جنا و بعد رفتم تو اتاقم . لباسم رو عوض کردم و رو تختم ولو شدم . داشتم به اون دختر فک میکردم . رنگ پوستش شکلاتی بود.. اصلا اون اونجا چیکار میکرد. رفتم که از تو کیفم دفترچه خاطراتم رو بردارم ، نبود ! بجاش یه گردنبند عسلی رنگ تو کیفم بود ، این چیه ، این واسه من نیست ، من حتا تاحالا اینو ندیدم ، حسی بهم میگفت اونو بندازم دور گردنم ولی قبلش ... باید جایی میرفتم .
************
در زدم و آروم وارد شدم ، & سلام خانم شیلا ، خانم شیلا یکی از دوستای مادرم بود که چیزای زیادی میدونست و ادعا داشت آینده بینه ، ولی هیچکس فامیلی ایشون رو نمیدونه . رفتم و گردنبند رو بهش نشون دادم ... جور خاصی نگام میکرد ... : اینو از کجا آوردی !
******
(ورق بزنید)
۱۵.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.