p 25
p 25
# همخونه-شیطون-من
ویو ته
وقتی داشتم تو ایینه کراواتمو میبستم چشمم ب ا. ت افتاد ک بغضش گرفته بود برگشتم سمتش ک اشک از چشمای طوسیش روونه شد
رفتم کنارش نشستمـ و موهاشو دادم پشت گوشش
ا. ت: تو بری من چیکار کنم؟! حوصلم سر میره
ته: زنگ زدم یونا چند روز میاد پیشت تازه ب مینجا هم خبر دادم تا بیام اونا میمونن پیشت
ا. ت چیزی نگفت و فقط داشت بم نگاه میکرد ک دستاشو گزاشتم رو صورتم منم دستامو گزاشتم رو دستاش
ته: بخدا فقط 3 روزه راستی وقتی برگردم قراره بریم عمارت پیش مادر بزرگم و پدرم و عمم و داییم و پسر دایمو..... ک همشون تو اون عمارتن فقط مواظب خودت باش زود بر میگردم
ا. ت: اوهوم
#چند ساعت بعد
بعد از راهی کردن ته اومدم نشستم جلو تلوزیون نغهمیدم کی خوابم برد اخه دیشب درست نخوابیده بودم
بعد از چن مین صدای زنگ در باعث شد تا از خواب بپرم پاشدم بی حال خودمو رسوندم ب در، درو باز کردم و با یونا و مینجا روبرو شدم از دیدنشون خیلی خوشحال شدم اخه خیلی وقت بود ندیده بودمشون مخصوصا یونا(یونا همون خواهر تهیونگه گیج نزنید) با دیدنشون لبخندی از روی خوشحالی زدم و کلی خر ذوق شده بودمممم
مینجا: ا. ت جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود
ا. ت: منم.......( پریدم بغلش)
یونا: خب حالا بسه دیگه انگار از اسارت دراومدین
تبریک میگم ازادیتونم
ا. ت: انقدر بهت گفتم سینگل نمون تنهایی بهت فشار اورده
مینجا: یونا غمت نباشه خودم میگیرمت
یونا:خودت نامزد داری دری وری نگو
ا. ت: ن.... نامزد.....؟. مینجا تو.... نامزد داری... و ب.. من نگفتی؟..... ها؟...
مینجا: یو.... نـ
یونا: هیسسس.. اره ا. ت جونم نامزد داره تازه نامزدشم جینه... نگفته بود بهت؟؟
نمیدونی حالا ی بارم کارشون ب جای تنگ کشیده(خنده خبیث)
ا. ت: به به چشمم روشن دلم خوش بود رفیق دارم
مینجا: هوی ا. ت اشکالی داره اره من نامزد دارم.... تازه خیلی هم پاستوریزس یونا دوروغ میگه
ا. ت: بله بله میدونم شما درست میفرمایید
# همخونه-شیطون-من
ویو ته
وقتی داشتم تو ایینه کراواتمو میبستم چشمم ب ا. ت افتاد ک بغضش گرفته بود برگشتم سمتش ک اشک از چشمای طوسیش روونه شد
رفتم کنارش نشستمـ و موهاشو دادم پشت گوشش
ا. ت: تو بری من چیکار کنم؟! حوصلم سر میره
ته: زنگ زدم یونا چند روز میاد پیشت تازه ب مینجا هم خبر دادم تا بیام اونا میمونن پیشت
ا. ت چیزی نگفت و فقط داشت بم نگاه میکرد ک دستاشو گزاشتم رو صورتم منم دستامو گزاشتم رو دستاش
ته: بخدا فقط 3 روزه راستی وقتی برگردم قراره بریم عمارت پیش مادر بزرگم و پدرم و عمم و داییم و پسر دایمو..... ک همشون تو اون عمارتن فقط مواظب خودت باش زود بر میگردم
ا. ت: اوهوم
#چند ساعت بعد
بعد از راهی کردن ته اومدم نشستم جلو تلوزیون نغهمیدم کی خوابم برد اخه دیشب درست نخوابیده بودم
بعد از چن مین صدای زنگ در باعث شد تا از خواب بپرم پاشدم بی حال خودمو رسوندم ب در، درو باز کردم و با یونا و مینجا روبرو شدم از دیدنشون خیلی خوشحال شدم اخه خیلی وقت بود ندیده بودمشون مخصوصا یونا(یونا همون خواهر تهیونگه گیج نزنید) با دیدنشون لبخندی از روی خوشحالی زدم و کلی خر ذوق شده بودمممم
مینجا: ا. ت جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود
ا. ت: منم.......( پریدم بغلش)
یونا: خب حالا بسه دیگه انگار از اسارت دراومدین
تبریک میگم ازادیتونم
ا. ت: انقدر بهت گفتم سینگل نمون تنهایی بهت فشار اورده
مینجا: یونا غمت نباشه خودم میگیرمت
یونا:خودت نامزد داری دری وری نگو
ا. ت: ن.... نامزد.....؟. مینجا تو.... نامزد داری... و ب.. من نگفتی؟..... ها؟...
مینجا: یو.... نـ
یونا: هیسسس.. اره ا. ت جونم نامزد داره تازه نامزدشم جینه... نگفته بود بهت؟؟
نمیدونی حالا ی بارم کارشون ب جای تنگ کشیده(خنده خبیث)
ا. ت: به به چشمم روشن دلم خوش بود رفیق دارم
مینجا: هوی ا. ت اشکالی داره اره من نامزد دارم.... تازه خیلی هم پاستوریزس یونا دوروغ میگه
ا. ت: بله بله میدونم شما درست میفرمایید
۱۴.۳k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.