رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part31
من انقدر بورام رو دوست داشتم که نمیتونستم بزارم ناراحت بشه و عشقش بمیره ....هه چقدر مزخرف بودم من...برای همین با خودم فکر کردم که بورام و اون ادم و خودم بریم به دنیای ادم ها تا دست خون اشام ها بهمون نرسه...اون موقع من خیلییییی دوست داشتم که وارد دنیای ادم ها بشم...اون ادم های عوضی😒
خب موفق هم شده بودم بدون اینکه کسی بفهمه به دنیای ادم ها رفتیم...اولش خیلی خوشحال بودم اما...اما چندروز بود که خون نخورده بودم و خیلی ضعیف شده بودم برای همین به یک ادم نزدیک شدم و وقتی خواستم خون اون رو بخورم یک نفر دیدم و کلی جیغ و داد کرد و حتی وقت نکردم که هیپنوتیزمش کنم
اون به همه گفته بود که خون اشام ها اومدن به دنیای ادم ها
برای اینکه ما رو دور کنن
هرجایی که میرفتیم پر از سیر بود ...ماهم از سیر متنفر بودیم...بورام این چند وقت خون نخورده بود و خیلی ضعیف شده بود...ادم ها فهمیدن که اون ادم عاشق بورام شده و به همه ی ادم ها خیانت کرده و احد رو شکسته و وارد دنیای ادم ها شده...برای همین اون ادم رو جلوی چشم بورام کشتنش...هنوز یادمه که بورام جیغ میزد و گریه میکرد...هیچ وقت اون صحنه ها از یادم نمیره
هه حتی میخواستن من و بورام هم بکشن ...اما همه سعی ام رو کردم و با بورام به دنیای خون اشام ها برگشتیم...بورام خییلییییی ضعیف شده بود...چند سال افسردگی داشت و سمت هیچ پسری نمیرفت و نمیتونست عشقش رو فراموش کنه...ماهم دیگه باهم نامزد نکردیم...
برای همینه که انقدر از اون ادم های مزخرف و بی احساس متنفرم....!
#part31
من انقدر بورام رو دوست داشتم که نمیتونستم بزارم ناراحت بشه و عشقش بمیره ....هه چقدر مزخرف بودم من...برای همین با خودم فکر کردم که بورام و اون ادم و خودم بریم به دنیای ادم ها تا دست خون اشام ها بهمون نرسه...اون موقع من خیلییییی دوست داشتم که وارد دنیای ادم ها بشم...اون ادم های عوضی😒
خب موفق هم شده بودم بدون اینکه کسی بفهمه به دنیای ادم ها رفتیم...اولش خیلی خوشحال بودم اما...اما چندروز بود که خون نخورده بودم و خیلی ضعیف شده بودم برای همین به یک ادم نزدیک شدم و وقتی خواستم خون اون رو بخورم یک نفر دیدم و کلی جیغ و داد کرد و حتی وقت نکردم که هیپنوتیزمش کنم
اون به همه گفته بود که خون اشام ها اومدن به دنیای ادم ها
برای اینکه ما رو دور کنن
هرجایی که میرفتیم پر از سیر بود ...ماهم از سیر متنفر بودیم...بورام این چند وقت خون نخورده بود و خیلی ضعیف شده بود...ادم ها فهمیدن که اون ادم عاشق بورام شده و به همه ی ادم ها خیانت کرده و احد رو شکسته و وارد دنیای ادم ها شده...برای همین اون ادم رو جلوی چشم بورام کشتنش...هنوز یادمه که بورام جیغ میزد و گریه میکرد...هیچ وقت اون صحنه ها از یادم نمیره
هه حتی میخواستن من و بورام هم بکشن ...اما همه سعی ام رو کردم و با بورام به دنیای خون اشام ها برگشتیم...بورام خییلییییی ضعیف شده بود...چند سال افسردگی داشت و سمت هیچ پسری نمیرفت و نمیتونست عشقش رو فراموش کنه...ماهم دیگه باهم نامزد نکردیم...
برای همینه که انقدر از اون ادم های مزخرف و بی احساس متنفرم....!
۸.۱k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.