آخرین دیدار
بغض بدی گلو شو گرفته بود ولی با این وجود با قدمای لرزون به سمت جایگاه عقد رفت .
اشتباه نکنید عروسی خودش نبود که اجباری باشه عروسی کسی بود که تنها دلیل نفس کشیدنش بود ولی همینم ازش گرفته شد موقعی که کسی که همهی دنیاش بود جواب بله رو گفت و تیر خلاصی برو بهش زدن ....
وقتی رو بروش قرار گرفت با بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکه شروع به حرف زدن کرد
+تبریک میگم به هردوتون
ولی جونگکوک خیلی خشک و سرد گفت
ـممنونم حالا دیگه میتونی بری (سرد)
بغضش با این حرف جونگکوک بیشتر لب ریز شد و رو به دوستش که حالا همسرش بود کرد
+امیدوارم بتونی اون عشقی که لایقشه رو بهش بدی خب دیگه من میرم خداحافظ
و بعد سریع از جلوی چشمای جمعیت ناپدید شد ولی نمیدونست که جونگکوک تا آخرین لحظه رفتنش نگاهش میکرد
(پرش زمانی وقتی رسید خونه)
لباس سفیدی که جونگکوک اونو براش گرفته بود و خیلی دوسش داشتو پوشید برای آخرین بار تو آینه به خودش نگاه کرد و بعد به سمتش رفت و بوسه ای به سرش زد
+متاسفم که این جوری تنهات میزارم ولی اون قراره زود برسه دستشو جلوی دهنش کرد و چند سرفه کرد با همون سرفه های روی تخت دراز کشید و......
...
(ویو جونگکوک)
بعد از تموم شدن عروسی سوار ماشین شدیم و به طرف عمارت رفتیم دست یوری رو گرفتم و به سمت اتاق مشترک مون رفتیم آروم روی تخت درازش کردم که همون لحظه گوشیم زنگ خود از توی جیبم برش داشتم
یوری:کیه؟
هیچی تماس کاریه باید جواب بدم
یوری با عصانیت چیزی نگفت
به سمت گوشه ای از اتاق رفتم و تماشو وصل کردم
ـ الو چی میخوای؟(کلافه)
تهیونگ:همین الان بیا خونهی من(جدی و آروم)
-شوخیت گرفته نه(خندهی عصبی)
تهیونگ:من باتو شوخی ندارم همین الان بیا اینجا وگرنه زندگیتو سیاه میکنم(سردوجدی )
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش قبول کرد
ـاوکی تا ۱۰ دقیقه دیگه اونجام(کلافه)
بعد از قطع کردن به سمت یوری رفت
ـعزیزم من باید تا یه جایی برم کارم خیلی واجبه
یوری :شوخی میکنی جونگکوک این وقته شب و شب اولمونه (عصبی و داد)
ـ صداتو واسه من نبر بالا گفتم زود بر میگردم و بعد کتشو گرفتو به صدا زدنای یوری توجهی نکرد سوار ماشینش شود و به سمت خونهی تهیونگ که حالا آت هم اونجا زندگی میکرد روند براش جای تعجب بود که تهیونگ این وقته شب چرا بهش گفته باید به خونش
بعد از ده دقیقه رسید به خونش و در خونش باز بود پس وارد خونه شد و تهیونگو صدا زد
ـ تهیونگ من اومدم کجایی؟
ولی صدایی نشنید و بیشتر عصبی شد پس به سمت طبقه دوم رفت با فکر اینکه تو اتاقشه درو باز کرد ولی هیچ کسی نبود که صدایی از اتاق بغلی اومد
تهیونگ :اینجام
پس به سمت اتاق دومی رفت و درو باز کرد و دید که تهیونگ روی تخت نشسته و اتم روی تخت خوابیده و سرش روی پاهای تهیونگه و
اشتباه نکنید عروسی خودش نبود که اجباری باشه عروسی کسی بود که تنها دلیل نفس کشیدنش بود ولی همینم ازش گرفته شد موقعی که کسی که همهی دنیاش بود جواب بله رو گفت و تیر خلاصی برو بهش زدن ....
وقتی رو بروش قرار گرفت با بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکه شروع به حرف زدن کرد
+تبریک میگم به هردوتون
ولی جونگکوک خیلی خشک و سرد گفت
ـممنونم حالا دیگه میتونی بری (سرد)
بغضش با این حرف جونگکوک بیشتر لب ریز شد و رو به دوستش که حالا همسرش بود کرد
+امیدوارم بتونی اون عشقی که لایقشه رو بهش بدی خب دیگه من میرم خداحافظ
و بعد سریع از جلوی چشمای جمعیت ناپدید شد ولی نمیدونست که جونگکوک تا آخرین لحظه رفتنش نگاهش میکرد
(پرش زمانی وقتی رسید خونه)
لباس سفیدی که جونگکوک اونو براش گرفته بود و خیلی دوسش داشتو پوشید برای آخرین بار تو آینه به خودش نگاه کرد و بعد به سمتش رفت و بوسه ای به سرش زد
+متاسفم که این جوری تنهات میزارم ولی اون قراره زود برسه دستشو جلوی دهنش کرد و چند سرفه کرد با همون سرفه های روی تخت دراز کشید و......
...
(ویو جونگکوک)
بعد از تموم شدن عروسی سوار ماشین شدیم و به طرف عمارت رفتیم دست یوری رو گرفتم و به سمت اتاق مشترک مون رفتیم آروم روی تخت درازش کردم که همون لحظه گوشیم زنگ خود از توی جیبم برش داشتم
یوری:کیه؟
هیچی تماس کاریه باید جواب بدم
یوری با عصانیت چیزی نگفت
به سمت گوشه ای از اتاق رفتم و تماشو وصل کردم
ـ الو چی میخوای؟(کلافه)
تهیونگ:همین الان بیا خونهی من(جدی و آروم)
-شوخیت گرفته نه(خندهی عصبی)
تهیونگ:من باتو شوخی ندارم همین الان بیا اینجا وگرنه زندگیتو سیاه میکنم(سردوجدی )
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش قبول کرد
ـاوکی تا ۱۰ دقیقه دیگه اونجام(کلافه)
بعد از قطع کردن به سمت یوری رفت
ـعزیزم من باید تا یه جایی برم کارم خیلی واجبه
یوری :شوخی میکنی جونگکوک این وقته شب و شب اولمونه (عصبی و داد)
ـ صداتو واسه من نبر بالا گفتم زود بر میگردم و بعد کتشو گرفتو به صدا زدنای یوری توجهی نکرد سوار ماشینش شود و به سمت خونهی تهیونگ که حالا آت هم اونجا زندگی میکرد روند براش جای تعجب بود که تهیونگ این وقته شب چرا بهش گفته باید به خونش
بعد از ده دقیقه رسید به خونش و در خونش باز بود پس وارد خونه شد و تهیونگو صدا زد
ـ تهیونگ من اومدم کجایی؟
ولی صدایی نشنید و بیشتر عصبی شد پس به سمت طبقه دوم رفت با فکر اینکه تو اتاقشه درو باز کرد ولی هیچ کسی نبود که صدایی از اتاق بغلی اومد
تهیونگ :اینجام
پس به سمت اتاق دومی رفت و درو باز کرد و دید که تهیونگ روی تخت نشسته و اتم روی تخت خوابیده و سرش روی پاهای تهیونگه و
۵.۰k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.