Sweet sin
Sweet sin
Season2
Part¹
۹ جولای 17:30
_ چقدر دیر کردی!
تهیونگ با ناراحتی گفت و به جونگکوکی که کیسه های خرید هاش رو روی میز آشپزخونه میزاشت نگاه کرد ولی جوابی دریافت نکرد.
_ لباسات چرا خاکی شدن؟
جونگکوک نگاهی به لباساش انداخت و جواب داد:
_ وسط راه یه لاکپشت فاکی ای داشت عبور میکرد و منم صبر نداشتم و خواستم بهش کمک کنم که پام لیز خورد و افتادم رو زمین.
تهیونگ خندید و سرشو به تاسف تکون داد.
_ میتونستی یکم صبور باشی.
پس دروغ جونگکوک رو باور کرده بود.
_ برات دلم تنگ شده بود و میخواستم هرچه زودتر ببینمت. حالا هم میخام برم و دوش بگیرم.
تهیونگ سرشو به تایید تکون داد و جونگکوک اتاق رو ترک کرد.
.
.
.
.
لباس هاش رو داخل سبد لباس های کثیف گذاشت و زیر دوش رفت و آب رو باز کرد.
به دیوار تکیه داد و آروم سر خورد و روی زمین نشست.
صدا های زیادی توی مغزش میپیچید.
میخواست همشون رو خفه کنه ولی امکان پذیر نبودن. " م..من بر..برادر تهیونگم " جمله ای بود که تو مغزش میپیچید. صدای ته سان و قیافهش توی مغزش تکرار میشد. اولین قطره اشکش چکید.
_ بهت دروغ گفتم.
اروم زمزمه کرد و اشکهاش جاری شد.
" ۳ روز پیش ۶ جولای 16:35 عصر"
_ میخام به همتون بگم که من و تهیونگ میخایم بریم یه جایی دور از اینجا ولی خب البته تهیونگ خبر نداره ولی من میخام ببرمش به یه جای پر از آرامش
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و جواب داد.
_ من با تو همه جا میام بیبی.
جونگکوک لبخندی زد و گفت.
_ چمدونتو حاضر کن که هرچه زودتر به راه بیوفتیم.
تهیونگ تایید کرد و به اتاقش رفت.
یونگی جلو اومد و جونگکوک رو بغل کرد و پیش گوشش زمزمه کرد.
_ مراقب هیونگم باش! اون قلبشو بدجور بهت داده. نزار بشکنه.
جونگکوک هم متقابلا جواب داد.
_ حتما هیونگ. از قلبم به خوبی مراقبت میکنم.
" ۹ جولای 15:30 بعد از ظهر " (ساعاتی قبل)
صدای موسیقی رو کمتر کرد. توی راه جنگلی به سمت خونه حرکت میکرد. کیسه ی خریدش از روی صندلی افتاد و خم شد تا اونو برداره. با شنیدن صدای برخورد محکم پاشو روی ترمز فشار داد و سرشو بالا آورد.
_ فاکک!
ماشینو نگهداشت و کمربندشو باز کرد و پیاده شد. مردی روی زمین افتاده بود و خون از سرش جاری میشد.
_نه..این..این امکان نداره.
به سرعت پیش مرد زانو زد و گوشیش رو از جیبش خارج کرد. خوشبختانه رمز نداشت و تونست اون رو باز کنه.
_ باید به یکی از نزدیکات خبر بدم. صدامو میشنوی؟ لطفا چشماتو نبند.
داخل مخاطبینش رفت و داخل مخاطبان اظطراری شد. با دیدن اسم لحظه ای قلبش وایستاد.
_ تو..تو کیم تهیونگ رو از کجا میشناسی؟
نفس مرد قطع میشد که جونگکوک بلند گفت.
_ الان وقت مردنت نیست پس جوابمو بده.
مرد درحالی که آخرین نفس هاش بود که میکشید با لکنت جواب داد.
_او..اون بر..برادرمه!
Season2
Part¹
۹ جولای 17:30
_ چقدر دیر کردی!
تهیونگ با ناراحتی گفت و به جونگکوکی که کیسه های خرید هاش رو روی میز آشپزخونه میزاشت نگاه کرد ولی جوابی دریافت نکرد.
_ لباسات چرا خاکی شدن؟
جونگکوک نگاهی به لباساش انداخت و جواب داد:
_ وسط راه یه لاکپشت فاکی ای داشت عبور میکرد و منم صبر نداشتم و خواستم بهش کمک کنم که پام لیز خورد و افتادم رو زمین.
تهیونگ خندید و سرشو به تاسف تکون داد.
_ میتونستی یکم صبور باشی.
پس دروغ جونگکوک رو باور کرده بود.
_ برات دلم تنگ شده بود و میخواستم هرچه زودتر ببینمت. حالا هم میخام برم و دوش بگیرم.
تهیونگ سرشو به تایید تکون داد و جونگکوک اتاق رو ترک کرد.
.
.
.
.
لباس هاش رو داخل سبد لباس های کثیف گذاشت و زیر دوش رفت و آب رو باز کرد.
به دیوار تکیه داد و آروم سر خورد و روی زمین نشست.
صدا های زیادی توی مغزش میپیچید.
میخواست همشون رو خفه کنه ولی امکان پذیر نبودن. " م..من بر..برادر تهیونگم " جمله ای بود که تو مغزش میپیچید. صدای ته سان و قیافهش توی مغزش تکرار میشد. اولین قطره اشکش چکید.
_ بهت دروغ گفتم.
اروم زمزمه کرد و اشکهاش جاری شد.
" ۳ روز پیش ۶ جولای 16:35 عصر"
_ میخام به همتون بگم که من و تهیونگ میخایم بریم یه جایی دور از اینجا ولی خب البته تهیونگ خبر نداره ولی من میخام ببرمش به یه جای پر از آرامش
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و جواب داد.
_ من با تو همه جا میام بیبی.
جونگکوک لبخندی زد و گفت.
_ چمدونتو حاضر کن که هرچه زودتر به راه بیوفتیم.
تهیونگ تایید کرد و به اتاقش رفت.
یونگی جلو اومد و جونگکوک رو بغل کرد و پیش گوشش زمزمه کرد.
_ مراقب هیونگم باش! اون قلبشو بدجور بهت داده. نزار بشکنه.
جونگکوک هم متقابلا جواب داد.
_ حتما هیونگ. از قلبم به خوبی مراقبت میکنم.
" ۹ جولای 15:30 بعد از ظهر " (ساعاتی قبل)
صدای موسیقی رو کمتر کرد. توی راه جنگلی به سمت خونه حرکت میکرد. کیسه ی خریدش از روی صندلی افتاد و خم شد تا اونو برداره. با شنیدن صدای برخورد محکم پاشو روی ترمز فشار داد و سرشو بالا آورد.
_ فاکک!
ماشینو نگهداشت و کمربندشو باز کرد و پیاده شد. مردی روی زمین افتاده بود و خون از سرش جاری میشد.
_نه..این..این امکان نداره.
به سرعت پیش مرد زانو زد و گوشیش رو از جیبش خارج کرد. خوشبختانه رمز نداشت و تونست اون رو باز کنه.
_ باید به یکی از نزدیکات خبر بدم. صدامو میشنوی؟ لطفا چشماتو نبند.
داخل مخاطبینش رفت و داخل مخاطبان اظطراری شد. با دیدن اسم لحظه ای قلبش وایستاد.
_ تو..تو کیم تهیونگ رو از کجا میشناسی؟
نفس مرد قطع میشد که جونگکوک بلند گفت.
_ الان وقت مردنت نیست پس جوابمو بده.
مرد درحالی که آخرین نفس هاش بود که میکشید با لکنت جواب داد.
_او..اون بر..برادرمه!
۴.۴k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.