you love a vampire part 5 (7)
_سوهو باید حرفمو باور کنی....این ممکنه خطرناک باشه
سوهو: اگه خطرناک باشه من متوجه نمیشم؟؟؟
لیلی دیگه نمیتونست تحمل کنه...هیچکس باورش نمیکرد و افراد قصر داشتن کم کم توسط کریس کشته میشدن . برای همین فکری به سرش زد .........مرگ خودش ....اگه میمرد دیگه نمیتونست این همه درد و غم و تحمل کنه
_.....فقط.......یه چیزی میتونه این غمو ازم بگیره....
سوهو عصبانی و کنجکاو نگاهش کرد
_......اونم انسانان.....
شروع کرد به دویدن . سوهو ترسی دلش رو گرفت . داد زد: نه لیلی نروووو!!.....خطرناکه!!!
لیلی توجهی نکرد و به دویدن ادامه داد . سوهو دنبالش میدوید اما وسط راه قلبش تیر کشید و به در یکی از اتاقا تکیه داد . تائو از اتاقش اومد بیرون و صدای ناله ی سوهو رو شنید
تائو : ....سرورم!....حالتون......
سوهو: برو دنبال لیلی!....داره میره.....
تائو : چی؟؟...کجا؟؟
لیلی رو دید که داره میدوعه و صداش کرد:
تائو: لیلی کجا میری؟؟؟؟....لیلی!!!....
دنبالش دوید . لیلی هیچ توجهی نمیکرد همینطور که میدوید گریه میکرد . به سمت اسبش رفت و سوارش شد و با سرعت از قصر خارج شد . تائو هم به سمت اسبش رفت و دنبالش رفت . لیلی اسبش رو محکم بغل کرده بود و گریه میکرد
تو دلش: اگه این زندگی بود اینجارو ترک نمیکردم اما ظاهرا هیچکس نیست که باورم کنه ....من از اینجا میرم
تائو: لیلییییییی!!!....لیلی!...وایسا!! ....خواهش میکنم
_دنبالم نیاااااا!....برو!!!....
تائو از لیلی جلو زد و با اسبش جلوش وایساد
_برو کنا تائو بزار برم!
تائو : داری چیکار میکنی؟....میدونی چقدر خطرناکه ؟.....بچه شدی؟؟؟...
با گریه گفت:
_میخوام مثل مادرم کشته شم !!!....میخوام انسانا منو مثل اون بکشن من دیگه نمیخوام نفس بکشم!!
تائو:....لیلی عزیزم...بیا برگردیم....خواهش میکنم...
سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت:
_دیگه...زندگی کردن برام مهم نیست....
تائو: پس من چی؟....من برات مهم نیستم؟....
لیلی سرشو بالا اورد
_....چرا.....هستی....
تائو: پس بخاطر منم که شده بی خیال شو.....
لیلی شروع کرد به گریه و نتونست جلوی خودشو بگیره . تائو با اسب کنارش رفت و سرشو به خودش چسبوند . به صورتش خیره شد و لبخندی زد
افسار اسبشو کشید و حرکت کرد . لیلی هم پشت سرش با اسب میرفت . توی راه هر دو ساکت بودن . یه کلمه هم چیزی نمیگفتن . تائو هر چند دقیقه برمیگشت و به لیلی نگاه میکرد که ببینه داره میاد با نه . لیلی سرش پایین بود و حرف نمیزد از کارش پشیمون بود...اما اگر میخواست حقیقت رو بگه کسی باورش نمیکرد
سوهو: اگه خطرناک باشه من متوجه نمیشم؟؟؟
لیلی دیگه نمیتونست تحمل کنه...هیچکس باورش نمیکرد و افراد قصر داشتن کم کم توسط کریس کشته میشدن . برای همین فکری به سرش زد .........مرگ خودش ....اگه میمرد دیگه نمیتونست این همه درد و غم و تحمل کنه
_.....فقط.......یه چیزی میتونه این غمو ازم بگیره....
سوهو عصبانی و کنجکاو نگاهش کرد
_......اونم انسانان.....
شروع کرد به دویدن . سوهو ترسی دلش رو گرفت . داد زد: نه لیلی نروووو!!.....خطرناکه!!!
لیلی توجهی نکرد و به دویدن ادامه داد . سوهو دنبالش میدوید اما وسط راه قلبش تیر کشید و به در یکی از اتاقا تکیه داد . تائو از اتاقش اومد بیرون و صدای ناله ی سوهو رو شنید
تائو : ....سرورم!....حالتون......
سوهو: برو دنبال لیلی!....داره میره.....
تائو : چی؟؟...کجا؟؟
لیلی رو دید که داره میدوعه و صداش کرد:
تائو: لیلی کجا میری؟؟؟؟....لیلی!!!....
دنبالش دوید . لیلی هیچ توجهی نمیکرد همینطور که میدوید گریه میکرد . به سمت اسبش رفت و سوارش شد و با سرعت از قصر خارج شد . تائو هم به سمت اسبش رفت و دنبالش رفت . لیلی اسبش رو محکم بغل کرده بود و گریه میکرد
تو دلش: اگه این زندگی بود اینجارو ترک نمیکردم اما ظاهرا هیچکس نیست که باورم کنه ....من از اینجا میرم
تائو: لیلییییییی!!!....لیلی!...وایسا!! ....خواهش میکنم
_دنبالم نیاااااا!....برو!!!....
تائو از لیلی جلو زد و با اسبش جلوش وایساد
_برو کنا تائو بزار برم!
تائو : داری چیکار میکنی؟....میدونی چقدر خطرناکه ؟.....بچه شدی؟؟؟...
با گریه گفت:
_میخوام مثل مادرم کشته شم !!!....میخوام انسانا منو مثل اون بکشن من دیگه نمیخوام نفس بکشم!!
تائو:....لیلی عزیزم...بیا برگردیم....خواهش میکنم...
سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت:
_دیگه...زندگی کردن برام مهم نیست....
تائو: پس من چی؟....من برات مهم نیستم؟....
لیلی سرشو بالا اورد
_....چرا.....هستی....
تائو: پس بخاطر منم که شده بی خیال شو.....
لیلی شروع کرد به گریه و نتونست جلوی خودشو بگیره . تائو با اسب کنارش رفت و سرشو به خودش چسبوند . به صورتش خیره شد و لبخندی زد
افسار اسبشو کشید و حرکت کرد . لیلی هم پشت سرش با اسب میرفت . توی راه هر دو ساکت بودن . یه کلمه هم چیزی نمیگفتن . تائو هر چند دقیقه برمیگشت و به لیلی نگاه میکرد که ببینه داره میاد با نه . لیلی سرش پایین بود و حرف نمیزد از کارش پشیمون بود...اما اگر میخواست حقیقت رو بگه کسی باورش نمیکرد
۴.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.