فیک:ساسنگ فن من پارت۸۲
تهیونگ آهی کشید و لپتاپش رو روی میز گذاشت.
-اوکی. . . برو دوربینو بیار. . .
نزدیکم شد و لب زد:
_میدونم خیلی دلت میخواد همین االن پاشی بری اما فعال مجبوری اینارو تحمل کنی
مچ دستم رو کشید و به دنبال خودش به سمتی از سالن برد که با چند پله
ی کوتاه مارو به سمت دیگه ای که اتاق ها داخلش بودن, هدایت میکرد.
اما درک نمیکردم چرا انقدر از دست من عصبانیه و اونطور درحال خرد
کردن استخون های مچ دستمه.
با ورودمون به اتاقی که مثل اتاق پر از لباس قبلی تهیونگ بود, نگاهم رو به
اطراف چرخوندم.
_نمیدونستم چه سایز لباس یا کفشی میپوشی. . . برای همین گفتم از هر کدوم برات بیارن
با تعجب نگاهی به بسته های مختلفی که هنوز روی زمین بود کردم و لب
زدم
_ممنونم. . .
با رها شدن دستم, مچ دستم رو مالیدم و به سمت رگال تیشرت ها رفتم.
-میتونم یکی از تیشرتای خودتو بپوشم؟
درحالیکه پیراهنش رو از تنش درمیاورد و بدن عضله ای و جذابش رو به
رخ میکشید, گفت:
-لباسای جدید برات گرفته بودم. . . ازشون خوشت نمیاد؟
دستی روی موهام کشیدم و لب زدم:
-اینطوری طبیعی تر بنظر میرسیم. . .
شونه ای باال انداخت و درحالیکه اینبار دکمه ی شلوارش رو باز میکرد
گفت:
-هرچیزی دوست داری بپوش. . .
نمیتونستم نگاهم رو از بدنش بگیرم. . . اون واقعا یک خدا بود!
-و اونطورم به من خیره نشو. . .
با دیدن نگاه های تهدید آمیزش, پشتم رو بهش کردم و سعی کردم زودتر
یکی از تیشرت هاش رو انتخاب کنم.
تیشرت گلبهی رنگی رو از داخل رخت آویز بیرون آوردم و نگاهی بهش
کردم.
با اکراه نگاهی به عقب انداختم و با دیدن تهیونگی که پیراهن سفیدرنگ و
شلوار پارچه ای قهوه ی ای روشنی پوشیده بود و درحال درست کردن
موهاش داخل آینه بود, دست به سمت تیشرت خودم بردم و بیرونش
آوردم.
میخواستم تیشرت رو بپوشم که با برخورد سرانگشت های تهیونگ با کمرم
بی اختیار خودم رو کنار کشیدم.
-کمرت چی شده؟
با سوالی که از من پرسید, داخل آینه ی قدی به پشت ایستادم و سعی
کردم با چرخوندن گردنم, پشتم رو ببینم.
کبودی و خون مردگی کمی که روی کمرم ایجاد شده بود, حسابی روی
پوست روشنم خودنمایی میکرد.
_فکر کنم دیروز تو آشپزخونه ی آقای لی به جایی خوردم. . .
-باید یخ بذاریم روش. . . یا پماد بزنیم. . .
درحالیکه با دقت به کمرم نگاه میکرد لب زد.
-مهم نیست. . . درد نداره. . . حتی متوجه نشده بودم. . .
خیلی سریع تیشرت رو تنم کرد و معذب ازش فاصله گرفتم.
اینکه به من توجه میکرد باعث میشد تا تمام قلبم پر از اکلیل بشه اما
ترجیح میدادم حاال که طبق توصیه ی یرین درحال دوری ازش هستم, زیاد
از این کارها نکنه وگرنه مجبور بودم دوباره به اصل خودم برگردم!
-دوربینو آوردم. . . بیاید
با فریادی که جین کشید, تهیونگ نگاهش رو به خروجی داد و زمزمه کرد:
-هروقت آماده شدی بیا. . .
و بعد خیلی آروم از کنارم رد شد.
نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و دستی روی صورتم کشیدم
اینکه کیم تهیونگ با بدن برهنه کنارم بود و به سمتش حمله نبرده بودم تا
دستم رو روی تک تک سیکس پک ها و عضله هاش بکشم, شبیه یک
معجزه بنظر میرسید.
___________________
-اوکی. . . برو دوربینو بیار. . .
نزدیکم شد و لب زد:
_میدونم خیلی دلت میخواد همین االن پاشی بری اما فعال مجبوری اینارو تحمل کنی
مچ دستم رو کشید و به دنبال خودش به سمتی از سالن برد که با چند پله
ی کوتاه مارو به سمت دیگه ای که اتاق ها داخلش بودن, هدایت میکرد.
اما درک نمیکردم چرا انقدر از دست من عصبانیه و اونطور درحال خرد
کردن استخون های مچ دستمه.
با ورودمون به اتاقی که مثل اتاق پر از لباس قبلی تهیونگ بود, نگاهم رو به
اطراف چرخوندم.
_نمیدونستم چه سایز لباس یا کفشی میپوشی. . . برای همین گفتم از هر کدوم برات بیارن
با تعجب نگاهی به بسته های مختلفی که هنوز روی زمین بود کردم و لب
زدم
_ممنونم. . .
با رها شدن دستم, مچ دستم رو مالیدم و به سمت رگال تیشرت ها رفتم.
-میتونم یکی از تیشرتای خودتو بپوشم؟
درحالیکه پیراهنش رو از تنش درمیاورد و بدن عضله ای و جذابش رو به
رخ میکشید, گفت:
-لباسای جدید برات گرفته بودم. . . ازشون خوشت نمیاد؟
دستی روی موهام کشیدم و لب زدم:
-اینطوری طبیعی تر بنظر میرسیم. . .
شونه ای باال انداخت و درحالیکه اینبار دکمه ی شلوارش رو باز میکرد
گفت:
-هرچیزی دوست داری بپوش. . .
نمیتونستم نگاهم رو از بدنش بگیرم. . . اون واقعا یک خدا بود!
-و اونطورم به من خیره نشو. . .
با دیدن نگاه های تهدید آمیزش, پشتم رو بهش کردم و سعی کردم زودتر
یکی از تیشرت هاش رو انتخاب کنم.
تیشرت گلبهی رنگی رو از داخل رخت آویز بیرون آوردم و نگاهی بهش
کردم.
با اکراه نگاهی به عقب انداختم و با دیدن تهیونگی که پیراهن سفیدرنگ و
شلوار پارچه ای قهوه ی ای روشنی پوشیده بود و درحال درست کردن
موهاش داخل آینه بود, دست به سمت تیشرت خودم بردم و بیرونش
آوردم.
میخواستم تیشرت رو بپوشم که با برخورد سرانگشت های تهیونگ با کمرم
بی اختیار خودم رو کنار کشیدم.
-کمرت چی شده؟
با سوالی که از من پرسید, داخل آینه ی قدی به پشت ایستادم و سعی
کردم با چرخوندن گردنم, پشتم رو ببینم.
کبودی و خون مردگی کمی که روی کمرم ایجاد شده بود, حسابی روی
پوست روشنم خودنمایی میکرد.
_فکر کنم دیروز تو آشپزخونه ی آقای لی به جایی خوردم. . .
-باید یخ بذاریم روش. . . یا پماد بزنیم. . .
درحالیکه با دقت به کمرم نگاه میکرد لب زد.
-مهم نیست. . . درد نداره. . . حتی متوجه نشده بودم. . .
خیلی سریع تیشرت رو تنم کرد و معذب ازش فاصله گرفتم.
اینکه به من توجه میکرد باعث میشد تا تمام قلبم پر از اکلیل بشه اما
ترجیح میدادم حاال که طبق توصیه ی یرین درحال دوری ازش هستم, زیاد
از این کارها نکنه وگرنه مجبور بودم دوباره به اصل خودم برگردم!
-دوربینو آوردم. . . بیاید
با فریادی که جین کشید, تهیونگ نگاهش رو به خروجی داد و زمزمه کرد:
-هروقت آماده شدی بیا. . .
و بعد خیلی آروم از کنارم رد شد.
نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و دستی روی صورتم کشیدم
اینکه کیم تهیونگ با بدن برهنه کنارم بود و به سمتش حمله نبرده بودم تا
دستم رو روی تک تک سیکس پک ها و عضله هاش بکشم, شبیه یک
معجزه بنظر میرسید.
___________________
۳.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.