تقدیر سیاه و سفید p60
گفتم: فرودگاه برا چی؟
تهیونگ: میخوایم بریم ژاپن
نگاه کوتاهی بهم انداخت و ادامه داد: ب کوک گفته بودی از پدر و خالت خبر بگیره ،خالت چند ماهه رفته ژاپن.....مگه نمیخوای بی گناهیت رو ثابت کنی پس طبق حرفات خالت باید همه چیز رو تایید کنه
با اینکه بعید میدونستم خاله به این سادگی همه چیز رو بگه ولی اگه بهش التماس کنم یا اگه وضعیت زندگیم رو ببینه حقیقتو میگفت
تهیونگ: قبل از اون یه سر به پدرم هم باید بزنیم
هه پدرش ..کسی که خیلی تحقیرم کرد : بهتره فقط خودت بری ..چون پدرت دل خوشی از من نداره
دستشو رو میز کوبید و با اخم گفت: چه ازت خوشش بیاد چه نیاد تو زن منی ...باید بپذیره
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_پدرت منو با این بدن سوخته ببینه اشکالی نداره؟...نمیشد صبر کنیم چند روز دیگه...من ..من توان جسمیش رو ندارم
_یه کرم میدم بزنی زود خوب میشه
دیگه حرفی نزدم ..ینی حرفی نداشتم که بزنم
بعد از صبحونه رفتم تو اتاق ، کرم رو به جای سوختگی ها زدم
یه لباس استین بلند مشکی که تا نصف رونم میومد با شلوار لی بود
بعد از اینکه تنم کردم رو تخت نشستم و اروم تنم رو ماساژ میدادم
یکم بعد تهیونگ اومد ورق قرص رو که تو دستش دیدم چشام برق زدم
ورق و آب رو گرفتم چهار تا قرص مسکن رو ریختم کف دستم
خواستم بندازم داخل دهنم که مچم رو گرفت
تهیونگ: چهار تا قرص چه خبره
بی وقفه گفتم: درد دارم
تهیونگ: دوتا بسه
دو تاشو برداشت و مچم رو ول کرد
بیخیال شدم همون دوتا رو خوردم
نزدیکای ۱۱ بود که راه افتادیم سمت فرودگاه
توی فرودگاه بادیگاردای تهیونگ رفتن تا کارای سفر رو جور کنن و خودش از کنارم جم نمیخورد
سوار هواپیما شدیم
مارو به محوطه ای که بالای درش نوشته بود بخش مهمانان بردن ...احتمالا این جا واسه پولداراس
خلوت بود
فقط سه چهار نفر نشسته بودن روی صندلی ای نشستیم
خوابم گرفته بود
هواپیما بلند شد خمیازه ای کشیدم بعدش گفتم: خوابم میاد...میشه یکم بخوابم
سرشو به معنی اره تکون داد سرمو به شیشه گذاشتم که گفت: اون جوری گردن درد میگیری بیا بریم پشت
باشه ای گفتم
ردیف اخر سه تا صندلي داشت ،تهیونگ روی اولیش به سمت بیرون نشست
تهیونگ: میخوایم بریم ژاپن
نگاه کوتاهی بهم انداخت و ادامه داد: ب کوک گفته بودی از پدر و خالت خبر بگیره ،خالت چند ماهه رفته ژاپن.....مگه نمیخوای بی گناهیت رو ثابت کنی پس طبق حرفات خالت باید همه چیز رو تایید کنه
با اینکه بعید میدونستم خاله به این سادگی همه چیز رو بگه ولی اگه بهش التماس کنم یا اگه وضعیت زندگیم رو ببینه حقیقتو میگفت
تهیونگ: قبل از اون یه سر به پدرم هم باید بزنیم
هه پدرش ..کسی که خیلی تحقیرم کرد : بهتره فقط خودت بری ..چون پدرت دل خوشی از من نداره
دستشو رو میز کوبید و با اخم گفت: چه ازت خوشش بیاد چه نیاد تو زن منی ...باید بپذیره
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_پدرت منو با این بدن سوخته ببینه اشکالی نداره؟...نمیشد صبر کنیم چند روز دیگه...من ..من توان جسمیش رو ندارم
_یه کرم میدم بزنی زود خوب میشه
دیگه حرفی نزدم ..ینی حرفی نداشتم که بزنم
بعد از صبحونه رفتم تو اتاق ، کرم رو به جای سوختگی ها زدم
یه لباس استین بلند مشکی که تا نصف رونم میومد با شلوار لی بود
بعد از اینکه تنم کردم رو تخت نشستم و اروم تنم رو ماساژ میدادم
یکم بعد تهیونگ اومد ورق قرص رو که تو دستش دیدم چشام برق زدم
ورق و آب رو گرفتم چهار تا قرص مسکن رو ریختم کف دستم
خواستم بندازم داخل دهنم که مچم رو گرفت
تهیونگ: چهار تا قرص چه خبره
بی وقفه گفتم: درد دارم
تهیونگ: دوتا بسه
دو تاشو برداشت و مچم رو ول کرد
بیخیال شدم همون دوتا رو خوردم
نزدیکای ۱۱ بود که راه افتادیم سمت فرودگاه
توی فرودگاه بادیگاردای تهیونگ رفتن تا کارای سفر رو جور کنن و خودش از کنارم جم نمیخورد
سوار هواپیما شدیم
مارو به محوطه ای که بالای درش نوشته بود بخش مهمانان بردن ...احتمالا این جا واسه پولداراس
خلوت بود
فقط سه چهار نفر نشسته بودن روی صندلی ای نشستیم
خوابم گرفته بود
هواپیما بلند شد خمیازه ای کشیدم بعدش گفتم: خوابم میاد...میشه یکم بخوابم
سرشو به معنی اره تکون داد سرمو به شیشه گذاشتم که گفت: اون جوری گردن درد میگیری بیا بریم پشت
باشه ای گفتم
ردیف اخر سه تا صندلي داشت ،تهیونگ روی اولیش به سمت بیرون نشست
۲۵.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.