پادشاه سنگ دل من پارت 8
وقتی باز کردم با جون کوک مواجه شدم اون مرد جلوش زانو زده بود بهش التماس میکرد از جونش بگذره اما اون خیلی عصبانی بود شمشیرش رو روی گردنش گذاشته بود رفتم موچش رو گرفتم
ا/ت: جون کوک تو قول دادی مهربون باشی
کوک: اما اون تورو اذیت کرد
ا/ت: لطفا (خودشو کیوت میکنه)
کوک: قیافتو اینجوری نکن نمیتونم نه بگم.... اه باشه
کوک: این دفعه بهت رحم کردم ولی دفعه بعد گردنت رو میزنم
ویو کوک
دیدم ی مرد میخواست ب ا/ت صدمه بزنه
کوک: اهای داری چیکار میکنی؟(با داد)
مرد: ب... ببخشید پ... پادشاه این دختر ب من بی احترامی کرد میخوام تنبیهش کنم
کوک: نباید ب اموال دیگران دست بزنی، وقتشه بمیری.
شمشیرو روی گردنش گذاشتم اما یکی دستم رو گرفت ا/ت بود نتونستم ب قیافه کیوت ا/ت نه بگم ب اون رحم کردم دست ا/ت رو گرفتم و دنبال خودم بردمش وسط راه ات پاش ب سنگی گیر کرد افتاد
ا/ت: آیی پام
کوک: خوبی؟
ا/ت: نه... نمیتونم راه برم
کوک: اینجوری که نمیتونی بیای.... میخوای بغلت کنم
ا/ت: چی؟ نه خودم میام
ویو ا/ت
بلند شدم ایستادم جون کوک دولا شد
کوک: بیا رو کولم
ا/ت: نه... ممنون
کوک: این ی خواهش نبود ی دستور بود
ا/ت: اخه.... باشه
رفتم رو کولش یکم راه رفت و گفت
کوک: میدونم دختری ولی دیگه خیلی سبکی
ا/ت: واقعا.. فکر کردم خیلی سنگینم، ی لحظه وایسا
از رو کولش اومدم پایین دستشو گرفتم دنبال خودم بردم زیر درخت کنار خودم نشوندمش
ا/ت: همیشه فکر میکردم تنهام، ولی تو امروز کنارم بودی ممنونم
و دستشو محکم گرفتم
ویو کوک
وقتی دستم رو گرفت خوشحال شدم
کوک: باید این کار رو میکردم، گفتم که خودمو اثبات میکنم
منم دست ا/ت رو گرفتم
بهم خیره شدیم نزدیک سه دقیقه بهم خیره شدیم جفتمون نگاهمونو دزدیدیم ضربان قلبمون شنیده میشد ضربانمون یکی شده بود دست همو ول کردیم
کوک: م.. مچ پات بهتره
ا/ت: ا.. اره میتونم بیام
ویو ا/ت
داشتیم قدم میزدیم ک صدای شیه ی اسبی بلند شد اسب رم کرده بود کسی روش سوار نبود با سرعت ب سمت ما میومد ولی وقتی سمت من امد وایساد دستم رو روی پیشونیش گذاشتم آروم شد ی مرد اومد سمت اسب لباساش شبیه جون کوک بود نفس نفس میزد
کوک: تهیونگ تویی
پس اسمش تهیونگ بود
تهیونگ: اه.. اه ممنونم اون هنوز اهلی نشده
جون کوک: ا/ت ایشون بهترین دوست منه تهیونگ
تهیونگ: خوشبختم
ات: منم همینطور
ویو تهیونگ
چقدر دختره خوشگل بود اسمشم خیلی زیبا بود تو ی لحظه عاشقش شدم، انگار با حیوونا رابطه خوبی داشت
تهیونگ: شما بلدید اسب رام کنید؟
ا/ت: آره
کوک: تا حالا اسب رام کردی؟!!
ات: آره دو یا شایدم بیشتر
کوک: چرا ب من نگفتی (با لب لوچه آویزون)
ات: چون نپرسیدی.. چرا ناراحت شدی؟
کوک و تهیونگ همزمان گفتن: ب ما هم یاد بده
ببخشید دیر شد من امروز چند بار خواستم بنویسم ولی نشد
ا/ت: جون کوک تو قول دادی مهربون باشی
کوک: اما اون تورو اذیت کرد
ا/ت: لطفا (خودشو کیوت میکنه)
کوک: قیافتو اینجوری نکن نمیتونم نه بگم.... اه باشه
کوک: این دفعه بهت رحم کردم ولی دفعه بعد گردنت رو میزنم
ویو کوک
دیدم ی مرد میخواست ب ا/ت صدمه بزنه
کوک: اهای داری چیکار میکنی؟(با داد)
مرد: ب... ببخشید پ... پادشاه این دختر ب من بی احترامی کرد میخوام تنبیهش کنم
کوک: نباید ب اموال دیگران دست بزنی، وقتشه بمیری.
شمشیرو روی گردنش گذاشتم اما یکی دستم رو گرفت ا/ت بود نتونستم ب قیافه کیوت ا/ت نه بگم ب اون رحم کردم دست ا/ت رو گرفتم و دنبال خودم بردمش وسط راه ات پاش ب سنگی گیر کرد افتاد
ا/ت: آیی پام
کوک: خوبی؟
ا/ت: نه... نمیتونم راه برم
کوک: اینجوری که نمیتونی بیای.... میخوای بغلت کنم
ا/ت: چی؟ نه خودم میام
ویو ا/ت
بلند شدم ایستادم جون کوک دولا شد
کوک: بیا رو کولم
ا/ت: نه... ممنون
کوک: این ی خواهش نبود ی دستور بود
ا/ت: اخه.... باشه
رفتم رو کولش یکم راه رفت و گفت
کوک: میدونم دختری ولی دیگه خیلی سبکی
ا/ت: واقعا.. فکر کردم خیلی سنگینم، ی لحظه وایسا
از رو کولش اومدم پایین دستشو گرفتم دنبال خودم بردم زیر درخت کنار خودم نشوندمش
ا/ت: همیشه فکر میکردم تنهام، ولی تو امروز کنارم بودی ممنونم
و دستشو محکم گرفتم
ویو کوک
وقتی دستم رو گرفت خوشحال شدم
کوک: باید این کار رو میکردم، گفتم که خودمو اثبات میکنم
منم دست ا/ت رو گرفتم
بهم خیره شدیم نزدیک سه دقیقه بهم خیره شدیم جفتمون نگاهمونو دزدیدیم ضربان قلبمون شنیده میشد ضربانمون یکی شده بود دست همو ول کردیم
کوک: م.. مچ پات بهتره
ا/ت: ا.. اره میتونم بیام
ویو ا/ت
داشتیم قدم میزدیم ک صدای شیه ی اسبی بلند شد اسب رم کرده بود کسی روش سوار نبود با سرعت ب سمت ما میومد ولی وقتی سمت من امد وایساد دستم رو روی پیشونیش گذاشتم آروم شد ی مرد اومد سمت اسب لباساش شبیه جون کوک بود نفس نفس میزد
کوک: تهیونگ تویی
پس اسمش تهیونگ بود
تهیونگ: اه.. اه ممنونم اون هنوز اهلی نشده
جون کوک: ا/ت ایشون بهترین دوست منه تهیونگ
تهیونگ: خوشبختم
ات: منم همینطور
ویو تهیونگ
چقدر دختره خوشگل بود اسمشم خیلی زیبا بود تو ی لحظه عاشقش شدم، انگار با حیوونا رابطه خوبی داشت
تهیونگ: شما بلدید اسب رام کنید؟
ا/ت: آره
کوک: تا حالا اسب رام کردی؟!!
ات: آره دو یا شایدم بیشتر
کوک: چرا ب من نگفتی (با لب لوچه آویزون)
ات: چون نپرسیدی.. چرا ناراحت شدی؟
کوک و تهیونگ همزمان گفتن: ب ما هم یاد بده
ببخشید دیر شد من امروز چند بار خواستم بنویسم ولی نشد
۲۹.۰k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.