عضو افتخاری پارت ۱۷
#عضو_افتخاری
#پارت_17
_______________________
*سوزی*
بعد از ملاقات با پدرم رفتم تا یه چیزی بخورم با هزارتا اصرار بالاخره بابام قبول کرد که شبو پیشش تو بیمارستان بمونم فردا مرخص میشه .
از صبح چیزی نخوردم فقط همون یه لقمه صبحونه بود که خوردم و الان ساعت ۴ بعد از ظهره😑
از فروشگاه یه هات داگ خریدمو نشستم رو یکی از نیمکت های بیمارستان همونطور که میخوردم داشتم به اتفاقات اخیر فکر میکردم ولی نمیدونم چرا ذهنم هعی میرفت سمت تهیونگ .😐
ایش حالا سمت آدم درست و حسابی میرفت حرص نمیخوردم
عه کی هات داگ تموم شد:/
ایش این تهیونگ نذاشت بفهمم چی خوردم😑
حالا به اون بیچاره ربطیم نداره ها
اصن واسا ببینم چرا به اون گفتم بیچاره ها ها ها؟
وجدان:"خود درگیر روانی
_عمته
وجدان:"نه عشقم خودتی
_من عشق تو نیستم.
وجدان:"ها ها ها چه حرفا پ عشق کیی
_کی من؟ هیچکس برو گمشو
وجدان_:سوزی جدیدا خیلی پرو شدی ها
_پرو بودم
دیدیم اگه یکم دیگه به خود درگیریام ادامه بدم شروع میکنم با خودم دعوا کردن😂😐به خاطر اون تمومش کردم😐
بعد ازینکه غذامو خوردم و خود درگیریهام تموم شد رفتم پیش بابام .
الان حتما انتظار داشتین مث این رمانا و فیلما یه کتاب بخرم تا حوصلم سر نره و بخونمش :/
نه من کتاب خوندنی خوابم میبیره۰😂😐
میرم تو هپروت🙄
بله من چنین موجود کتاب خونیم😆
یه چند تقه به در زدمو رفتم داخل اتاق بابا...
ادامه دارد...
_____________________
#پارت_17
_______________________
*سوزی*
بعد از ملاقات با پدرم رفتم تا یه چیزی بخورم با هزارتا اصرار بالاخره بابام قبول کرد که شبو پیشش تو بیمارستان بمونم فردا مرخص میشه .
از صبح چیزی نخوردم فقط همون یه لقمه صبحونه بود که خوردم و الان ساعت ۴ بعد از ظهره😑
از فروشگاه یه هات داگ خریدمو نشستم رو یکی از نیمکت های بیمارستان همونطور که میخوردم داشتم به اتفاقات اخیر فکر میکردم ولی نمیدونم چرا ذهنم هعی میرفت سمت تهیونگ .😐
ایش حالا سمت آدم درست و حسابی میرفت حرص نمیخوردم
عه کی هات داگ تموم شد:/
ایش این تهیونگ نذاشت بفهمم چی خوردم😑
حالا به اون بیچاره ربطیم نداره ها
اصن واسا ببینم چرا به اون گفتم بیچاره ها ها ها؟
وجدان:"خود درگیر روانی
_عمته
وجدان:"نه عشقم خودتی
_من عشق تو نیستم.
وجدان:"ها ها ها چه حرفا پ عشق کیی
_کی من؟ هیچکس برو گمشو
وجدان_:سوزی جدیدا خیلی پرو شدی ها
_پرو بودم
دیدیم اگه یکم دیگه به خود درگیریام ادامه بدم شروع میکنم با خودم دعوا کردن😂😐به خاطر اون تمومش کردم😐
بعد ازینکه غذامو خوردم و خود درگیریهام تموم شد رفتم پیش بابام .
الان حتما انتظار داشتین مث این رمانا و فیلما یه کتاب بخرم تا حوصلم سر نره و بخونمش :/
نه من کتاب خوندنی خوابم میبیره۰😂😐
میرم تو هپروت🙄
بله من چنین موجود کتاب خونیم😆
یه چند تقه به در زدمو رفتم داخل اتاق بابا...
ادامه دارد...
_____________________
۲.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.