رمان عشق سیاه و سفید///part;61~
ا/ت با لبخند قشنگی که رو لبش نشسته میگه
ا/ت: چی میشه بزار بغلم کنه همیشه کار میکنه راستش منم نونا رو خیلی دوست دارم... اون بهترین دوستمه
سینو شبیه مادری که صاحب چند فرزنده تو عمارت تکیه میده به اوپن و دست به سینه بهشون نگاه میکنه و سرشو تکون میده به چپو راست و لبخند قشنگی رو لبشه.. سینو یه اشک از چشمش میاد..
نونا و ا/ت هم از بغل همدیگه خارج میشن، ا/ت به چهره ی سینو نگاه میکنه و لبخندش محو میشه چون متوجه اشک سینو شده میره نزدیک سینو و با حالت نگرانی به سینو میگه
ا/ت:سینو داری گریه میکنی؟!
سینو:نه بابا پیازی که نونا خورد کرده باعث شد اشکم بیاد چیزی نیست..
نونا:اما من هیچ پیازی خورد نکردم
ا/ت: من میدونم داری گریه میکنی، چرا؟! احساس میکنم اشک شادیه
سینو یه عاحی میکشه و به ا/ت میگه
سینو:شماهم شبیه بچه های منید
با این حرف سینو ا/ت متوجه همچی شد و اشکش اومد و سینورو بغل کرد
ا/ت: توهم شبیه مادر منی....
سینو هم کمی اشکش اومد و سینو رو تو بغل کردن همکاری کرد...
نونا:بسه دیگه منم الان گریه میکنما
سینو و ا/ت از بغل هم اومدن بیرون و اشکاشونو پاک میکنن
سینو: بچه ها شب مامان بزرگ کیونگ میاد..
ا/ت و نونا باهم: چییی؟!(تعجب)
سینو: اره دیگه زود باشید باید همچیو حاضر کنیم شامو دسرو اینا..
نونا: نکنه چیزی که میخواستی بهم بگی همین بود؟!
سینو برای اینکه از سرش بندازه نونارومیگه اره
نونا:به خاطر همین انقدر خوشحال بودی؟!(دست به سینه وایستاده)
سینو: خیر نبودم، به جای اینکه سوال پیچم کنی دسرو اماده کن منو ا/ت غذاهارو اماده میکنیم البته اگه خود ا/ت بخواد و خوب شده باشه...
ا/ت: اره میام برای چی نیام، عالیم...
سینو: خوبه...
اینا تا ساعت ۷:٠٠کلی کار میکنن خلاصه ساعت۷:٠٠میشه
ا/ت دستی به سرش میکشه تا عرقشو پاک کنه..
ا/ت: واییی خسته شدم
سینو: منم خوب شد تموم شد...
نونا: عوففف اره
همینجوری در حال حرف زدن بودن که زنگ درو میزنن....
سینو: اوم فک کنم اومد
سینو: نونا!
نونا سریع میگه
نونا: بله!
سینو: بدو برو درو باز کن...
نونا سرشو تند تکون میده و میگه:
نونا: اها... باشه
نونا با قدم های ریزش و تندش زود میره تا درو باز کنه به در میرسه بازش میکنه
با خانمی قد بلند که اخمی روی ابروهاشه روبرو میشه
چشاش درشت میشه و میگه
نونا: س.. سلام بانو خوش اومدین
مامان بزرگ کیونگ: علیک...
مامان بزرگ کیونگ یه پوز خند میزنه و میگه..
مامان بزرگ کیونگ:هع.. اینجا باز همون قبله هیچ تغییر نکرده..
و وارد عمارت میشه قدم هاشو اروم ولی محکمو پر سرو صدا ور میداره ینی میخواد کل ندیمه و کارکنان اونجا بفهمن که مامان بزرگ کیونگ اومده، نونا با قدم های ریزش خودشو خم میکنه جلوی(یونجو)( همون اسم مامان بزرگ کیونگه) و میگه:
(کامنت۱٠٠برای پارت بعد)
ا/ت: چی میشه بزار بغلم کنه همیشه کار میکنه راستش منم نونا رو خیلی دوست دارم... اون بهترین دوستمه
سینو شبیه مادری که صاحب چند فرزنده تو عمارت تکیه میده به اوپن و دست به سینه بهشون نگاه میکنه و سرشو تکون میده به چپو راست و لبخند قشنگی رو لبشه.. سینو یه اشک از چشمش میاد..
نونا و ا/ت هم از بغل همدیگه خارج میشن، ا/ت به چهره ی سینو نگاه میکنه و لبخندش محو میشه چون متوجه اشک سینو شده میره نزدیک سینو و با حالت نگرانی به سینو میگه
ا/ت:سینو داری گریه میکنی؟!
سینو:نه بابا پیازی که نونا خورد کرده باعث شد اشکم بیاد چیزی نیست..
نونا:اما من هیچ پیازی خورد نکردم
ا/ت: من میدونم داری گریه میکنی، چرا؟! احساس میکنم اشک شادیه
سینو یه عاحی میکشه و به ا/ت میگه
سینو:شماهم شبیه بچه های منید
با این حرف سینو ا/ت متوجه همچی شد و اشکش اومد و سینورو بغل کرد
ا/ت: توهم شبیه مادر منی....
سینو هم کمی اشکش اومد و سینو رو تو بغل کردن همکاری کرد...
نونا:بسه دیگه منم الان گریه میکنما
سینو و ا/ت از بغل هم اومدن بیرون و اشکاشونو پاک میکنن
سینو: بچه ها شب مامان بزرگ کیونگ میاد..
ا/ت و نونا باهم: چییی؟!(تعجب)
سینو: اره دیگه زود باشید باید همچیو حاضر کنیم شامو دسرو اینا..
نونا: نکنه چیزی که میخواستی بهم بگی همین بود؟!
سینو برای اینکه از سرش بندازه نونارومیگه اره
نونا:به خاطر همین انقدر خوشحال بودی؟!(دست به سینه وایستاده)
سینو: خیر نبودم، به جای اینکه سوال پیچم کنی دسرو اماده کن منو ا/ت غذاهارو اماده میکنیم البته اگه خود ا/ت بخواد و خوب شده باشه...
ا/ت: اره میام برای چی نیام، عالیم...
سینو: خوبه...
اینا تا ساعت ۷:٠٠کلی کار میکنن خلاصه ساعت۷:٠٠میشه
ا/ت دستی به سرش میکشه تا عرقشو پاک کنه..
ا/ت: واییی خسته شدم
سینو: منم خوب شد تموم شد...
نونا: عوففف اره
همینجوری در حال حرف زدن بودن که زنگ درو میزنن....
سینو: اوم فک کنم اومد
سینو: نونا!
نونا سریع میگه
نونا: بله!
سینو: بدو برو درو باز کن...
نونا سرشو تند تکون میده و میگه:
نونا: اها... باشه
نونا با قدم های ریزش و تندش زود میره تا درو باز کنه به در میرسه بازش میکنه
با خانمی قد بلند که اخمی روی ابروهاشه روبرو میشه
چشاش درشت میشه و میگه
نونا: س.. سلام بانو خوش اومدین
مامان بزرگ کیونگ: علیک...
مامان بزرگ کیونگ یه پوز خند میزنه و میگه..
مامان بزرگ کیونگ:هع.. اینجا باز همون قبله هیچ تغییر نکرده..
و وارد عمارت میشه قدم هاشو اروم ولی محکمو پر سرو صدا ور میداره ینی میخواد کل ندیمه و کارکنان اونجا بفهمن که مامان بزرگ کیونگ اومده، نونا با قدم های ریزش خودشو خم میکنه جلوی(یونجو)( همون اسم مامان بزرگ کیونگه) و میگه:
(کامنت۱٠٠برای پارت بعد)
۱۷.۹k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.