عشق دردناک پارت69
دکتر خندید و گفت
دکتر:حالا کجاشو دیدی بیشتر از مادرش ناز داره جناب جئون از من گفتن بود.
بعد ادامه داد
دکتر:خب ج*نين الان 5ماه و23 روزشه مامانی .. خوب باید مراقبش باشی .. و اینکه خدارو شکر من اینجا مشکلی نمیبینم ... بنظر سالمه ...واما در مورد جنس*یت بچه من اینجا یه دختر کوچولو بامزه میبینم
با حرفش دیگه نتونستم اشک هام رو نگه دارم واز گوشه چشمم چکید و جونگکوک این بار با ذوق بیشتر و تعجبی که میشد از صورتش خوند دستم رو گرفت گفت
جونگکوک:خدای من الان دارم دختر دار میشم..!؟
دکتر خندید و یه دستمال کاغذی از کنار میز داد دستم گفت
دکتر:من میرم بیرون شماهم خودتو تمیز کن و بیا
قلبم از شدت کوبش تندش تو کاسه ی سینه م ثابت نبود انگار بی قراری میکرد. چشمای که از شوق و ناراحتی و هزار جور حس مختلف خیس شده بودنو پاک کردم و آروم گفتم ا.ت:بله...ممنون !
حتی خودمم نمیتونستم باور کنم ولی حس خوبی داشتم.
دکتر که رفت بیرون و پرده رو کشید جونگکوک دستمالا رو از دستم گرفت کشید رو شکمم... از این کارش تعجب کردم اما به روش نیوردم
کم کم دیگه داشتم شک میکردم این مرد همون جونگکوک باشه و این وضعیت برام خنده دار بود.
با خجالت گفتم
ا.ت:خودم میتونم
جونگکوک : رنگت مثل گچ دیوار شده چیو میتونی؟ چطور میخوای درد ز*ایمانو تحمل کنی دختر
با مظلومیت ابروهامو بالا کشیدم و نا خوداگاه گفتم
ا.ت: از این به بعد چی میشه..؟
دستمالا رو انداخت تو سطل و بی هوا خم شد شکممو بو*سید...
با همون تک بو*سه ش کل تنم مور شد.
جونگکوک:از این به بعد خانوادمون سه نفره میشه زندگی میکنیم ا.ت...
خواستم حرف بزنم که انگشتشو گذاشت رو لبم...
جونگکوک:هیسس نگو هیچی نگو خودم میدونم تا الان زندگی نمیکردیم ولی به شر*فم قسم دیگه نمیزارم آب تو دلت تكون بخوره ا.ت... فقط تو مغز منو ن*گا با اعصابم بازی نکن من تو و توله تو میزارم رو تخم چشمام
با اینکه ازش دلخور بودم و سراپا ادبیاتش مشکل داشت و لحنش کوچه بازاری بود اما این حرفاش عجیب به دلم می نشست کیلو کیلو قند تو وجودم حل میکرد ولی باید منم بلاخره ببخشم حداقل به خاطر بچه چون میدونم دیگه جونگکوک نمیزاره جم بخورم.....
نمایشی اخم کردم گفتم
ا.ت: توله ی منه فقط؟!
دست زیر با* سنم انداخت و از تخت کشیدم پایین.
جونگکوک: بپوش لباستو.... حالا تو خونه خودم میگمت توله ی کیه....
نگاهش شیطون بود.
دکتر:حالا کجاشو دیدی بیشتر از مادرش ناز داره جناب جئون از من گفتن بود.
بعد ادامه داد
دکتر:خب ج*نين الان 5ماه و23 روزشه مامانی .. خوب باید مراقبش باشی .. و اینکه خدارو شکر من اینجا مشکلی نمیبینم ... بنظر سالمه ...واما در مورد جنس*یت بچه من اینجا یه دختر کوچولو بامزه میبینم
با حرفش دیگه نتونستم اشک هام رو نگه دارم واز گوشه چشمم چکید و جونگکوک این بار با ذوق بیشتر و تعجبی که میشد از صورتش خوند دستم رو گرفت گفت
جونگکوک:خدای من الان دارم دختر دار میشم..!؟
دکتر خندید و یه دستمال کاغذی از کنار میز داد دستم گفت
دکتر:من میرم بیرون شماهم خودتو تمیز کن و بیا
قلبم از شدت کوبش تندش تو کاسه ی سینه م ثابت نبود انگار بی قراری میکرد. چشمای که از شوق و ناراحتی و هزار جور حس مختلف خیس شده بودنو پاک کردم و آروم گفتم ا.ت:بله...ممنون !
حتی خودمم نمیتونستم باور کنم ولی حس خوبی داشتم.
دکتر که رفت بیرون و پرده رو کشید جونگکوک دستمالا رو از دستم گرفت کشید رو شکمم... از این کارش تعجب کردم اما به روش نیوردم
کم کم دیگه داشتم شک میکردم این مرد همون جونگکوک باشه و این وضعیت برام خنده دار بود.
با خجالت گفتم
ا.ت:خودم میتونم
جونگکوک : رنگت مثل گچ دیوار شده چیو میتونی؟ چطور میخوای درد ز*ایمانو تحمل کنی دختر
با مظلومیت ابروهامو بالا کشیدم و نا خوداگاه گفتم
ا.ت: از این به بعد چی میشه..؟
دستمالا رو انداخت تو سطل و بی هوا خم شد شکممو بو*سید...
با همون تک بو*سه ش کل تنم مور شد.
جونگکوک:از این به بعد خانوادمون سه نفره میشه زندگی میکنیم ا.ت...
خواستم حرف بزنم که انگشتشو گذاشت رو لبم...
جونگکوک:هیسس نگو هیچی نگو خودم میدونم تا الان زندگی نمیکردیم ولی به شر*فم قسم دیگه نمیزارم آب تو دلت تكون بخوره ا.ت... فقط تو مغز منو ن*گا با اعصابم بازی نکن من تو و توله تو میزارم رو تخم چشمام
با اینکه ازش دلخور بودم و سراپا ادبیاتش مشکل داشت و لحنش کوچه بازاری بود اما این حرفاش عجیب به دلم می نشست کیلو کیلو قند تو وجودم حل میکرد ولی باید منم بلاخره ببخشم حداقل به خاطر بچه چون میدونم دیگه جونگکوک نمیزاره جم بخورم.....
نمایشی اخم کردم گفتم
ا.ت: توله ی منه فقط؟!
دست زیر با* سنم انداخت و از تخت کشیدم پایین.
جونگکوک: بپوش لباستو.... حالا تو خونه خودم میگمت توله ی کیه....
نگاهش شیطون بود.
۲۷.۱k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.