*پارت سوم*
ناباور نگاش کردم که ادامه داد:
÷همش پونزده سالم بود که همسر پادشاه...اونم نه یه پادشاه عادی..مین یونگی...پنجمین پادشاه از سلسله مین، که آوازه ظلم و ستمش، همه جا پیچیده....
حق با یوناست...برخالف اجدادمون، پادشاه آخر ما، عادل و دادگر نیست که مردم رو زیر پرچم عدلش، رهبری
کنه..برعکس..یه پادشاه ظالم داریم که همه از دستش به ستوه اومدن...قتل، غارت و خونریزی، سه محور اصلی این
حکومتن....درست عین پدرش...
÷اون اوایل فکر میکردم میتونم کمک کنم عوض بشه ولی...بهتر که نشد، هیچ، روز به روز داره وحشی تر میشه...!
دلم براش سوخت...زندگی کردن در کنار پادشاه، پر از ترس و نگرانی و وحشته..دستش رو بین دستام گرفتم و مشغول نوازشش شدم...
+چرا از قصر بیرون نمیای؟
÷وقتی بعنوان ملکه پات رو تو قصر میزاری، برای خروج ازین وضعیت دو راه بیشتر نداری، یامیمیری یا با انجام خیانتی، خلع بشی..راستش من اولی رو ترجیح میدم چون پادشاه، میونه خوبی با خائنا نداره و به محض اینکه بفهمه کسی بهش خیانت کرده، سرش رو از تنش جدا میکنه..
+یعنی میخوای بقیه عمرت رو عذاب بکشی؟؟
÷این سر نوشت منه ا.ت ،نمیتونم تغییرش بدم..ولی خوشحالم که امروز و اینجا، با تو آشنا شدم..راستش من تا به
حال دوستی نداشتم..امیدوارم بتونم رو دوستی تو حساب کنم..
دلم طاقت این همه غم و غصه تو نگاش رو نیاورد، بغلش کردم و درحالیکه به آرومی، پشتش ضربه میزدم...
+منم خوشحالم از اینکه دیدمت یونا...غصه نخور..من هستم و تا جایی که بتونم، کنارتم...
÷مرسی ازین که دوستیم رو قبول کردی و باهام رسمی حرف نمیزنی..خیلی وقت بود که کسی بهم اینجوری دلگرمی
نداده بود...!
***یک ماه بعد***
درست یک ماه، از آشنایی من و یونا میگذره و من، امروز، رسما به قصر دعوت شدم تا باهاش، عصرونه بخورم..راستش
ازین دوستی، کسی خبر نداره؛ برای همین، حالا که دارم به قصر میرم، هم خوشحالم هم نگران...
فقط امیدوارم پدر، منو نبینه...!
بعد از دادن مجوز به نگهبان و ورود به قصر ، به سمت جایی که یونا، آدرسش رو قبلا بهم داده بود، رفتم...
با عبور از یه ورودی سنگی و پایین اومدن از چندتا پله، وارد حیاط زیبایی
شدم..واااو..اینجا چقدر خوشگله...!!
محو تماشای طبیعت اطراف بودم که محکم، به شی سفتی خوردم...
+آیییییی...این سنگ کجا بود؟؟ !!!چرا باید-
با بالا آوردن سرم و دیدن اژدهای طلایی روی پارچه سرخ ، سرمگیج رفت و روی زانو هام افتادم...از شدت استرس و ترسی که بهم وارد شده بود، زبونم بند اومده بود...
_تو کی هستی؟؟ تو قصر من چیکار میکنی؟؟
سرم رو تا حد ممکن پایین آوردم
+م..منو ببخشید س..رسورم!!..من- ÷ایشون مهمان من هستن عالیجناب..!
با شنیدن صدای یونا، نفس حبس شدم رو رها کردم..
شرایط:
Like:35
Comment:10
÷همش پونزده سالم بود که همسر پادشاه...اونم نه یه پادشاه عادی..مین یونگی...پنجمین پادشاه از سلسله مین، که آوازه ظلم و ستمش، همه جا پیچیده....
حق با یوناست...برخالف اجدادمون، پادشاه آخر ما، عادل و دادگر نیست که مردم رو زیر پرچم عدلش، رهبری
کنه..برعکس..یه پادشاه ظالم داریم که همه از دستش به ستوه اومدن...قتل، غارت و خونریزی، سه محور اصلی این
حکومتن....درست عین پدرش...
÷اون اوایل فکر میکردم میتونم کمک کنم عوض بشه ولی...بهتر که نشد، هیچ، روز به روز داره وحشی تر میشه...!
دلم براش سوخت...زندگی کردن در کنار پادشاه، پر از ترس و نگرانی و وحشته..دستش رو بین دستام گرفتم و مشغول نوازشش شدم...
+چرا از قصر بیرون نمیای؟
÷وقتی بعنوان ملکه پات رو تو قصر میزاری، برای خروج ازین وضعیت دو راه بیشتر نداری، یامیمیری یا با انجام خیانتی، خلع بشی..راستش من اولی رو ترجیح میدم چون پادشاه، میونه خوبی با خائنا نداره و به محض اینکه بفهمه کسی بهش خیانت کرده، سرش رو از تنش جدا میکنه..
+یعنی میخوای بقیه عمرت رو عذاب بکشی؟؟
÷این سر نوشت منه ا.ت ،نمیتونم تغییرش بدم..ولی خوشحالم که امروز و اینجا، با تو آشنا شدم..راستش من تا به
حال دوستی نداشتم..امیدوارم بتونم رو دوستی تو حساب کنم..
دلم طاقت این همه غم و غصه تو نگاش رو نیاورد، بغلش کردم و درحالیکه به آرومی، پشتش ضربه میزدم...
+منم خوشحالم از اینکه دیدمت یونا...غصه نخور..من هستم و تا جایی که بتونم، کنارتم...
÷مرسی ازین که دوستیم رو قبول کردی و باهام رسمی حرف نمیزنی..خیلی وقت بود که کسی بهم اینجوری دلگرمی
نداده بود...!
***یک ماه بعد***
درست یک ماه، از آشنایی من و یونا میگذره و من، امروز، رسما به قصر دعوت شدم تا باهاش، عصرونه بخورم..راستش
ازین دوستی، کسی خبر نداره؛ برای همین، حالا که دارم به قصر میرم، هم خوشحالم هم نگران...
فقط امیدوارم پدر، منو نبینه...!
بعد از دادن مجوز به نگهبان و ورود به قصر ، به سمت جایی که یونا، آدرسش رو قبلا بهم داده بود، رفتم...
با عبور از یه ورودی سنگی و پایین اومدن از چندتا پله، وارد حیاط زیبایی
شدم..واااو..اینجا چقدر خوشگله...!!
محو تماشای طبیعت اطراف بودم که محکم، به شی سفتی خوردم...
+آیییییی...این سنگ کجا بود؟؟ !!!چرا باید-
با بالا آوردن سرم و دیدن اژدهای طلایی روی پارچه سرخ ، سرمگیج رفت و روی زانو هام افتادم...از شدت استرس و ترسی که بهم وارد شده بود، زبونم بند اومده بود...
_تو کی هستی؟؟ تو قصر من چیکار میکنی؟؟
سرم رو تا حد ممکن پایین آوردم
+م..منو ببخشید س..رسورم!!..من- ÷ایشون مهمان من هستن عالیجناب..!
با شنیدن صدای یونا، نفس حبس شدم رو رها کردم..
شرایط:
Like:35
Comment:10
۳۱.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.