خداحافظ ای عشق قدیمی
از زبان راوی: زمان تنها چیزی بود که توقف نداشت ده سال گذشته بود انگاری دازای با اون دختره نساخته بود و ازدواجم نکرده بودن خبر بچه دار شدن هم الکی بوده اما انگاری دازای بعد پنج سال یه دختر دیگه پیدا کرده بود این ها تنها چیزی بود که چویا ازش خبر داشت پنج سال بعد رو دیگه خبری نگرفت چویا تو مدرسه کنار بچش تاریخ درس میداد امروز هم زنگ آخر مدرسه بود اما من یه چیزی رو نگفتم چویا قلب مهربونی داشت برای همین داستان جدایی شون رو از لیام مخفی نکرد اون با لیام همیشه احساس خوشبختی می کرد پس راجب پدرش همه چیز گفته بود
زنگ مدرسه به صدا در اومد بچهها بلند شدن
+ خوب بچه ها امسال هم گذشت امیدوارم امسال براتون تعطیلات خوبی داشته باشه همه رفتند لیام اومد بغل مادرش
& مامان همه رفتن ماهم بریم
- باشه قشنگم
لیام وسایلش رو جمع کرد و بعد دست هم رو گرفتن و رفتن خونه
& مامان حالا که من قبول شدم بریم شهر بازی +باشه عزیزم
& مرسی مامان
و رفتند شهربازی بعد از کلی بازی یهو چویا به لیام گفت دنبالم بیا و سریع رفتن خونه
& مامان تو هم دیدیش
+ آره عزیزم اون پدرت بود
& اون بچه کی بود ؟چرا اون اصلا نه شبیه بابا بود نه شبیه خانم کنار بابا ؟
+ نمیدونم ولی بیخیالش شو ببخشید که روزت خراب شد مامان
& مامان ما کلی خوش گذروندیم این بهترین بودش
+ قربونت برم من بیا به نظرت شام چی درست کنم
& رامن
+ باشه پس حمله به آشپزخونه
& حمله!!!
( نسخه ی کوچیک چویا😂😂)
از زبان دازای: امروز با امیلیا و زک رفتیم بیرون این ازدواج اجباری بودش چون من فقط یه وارث میخواستم زک هر روز بزرگتر میشه ولی نه شبیه من شده نه مامانش یه مقدار عجیبه ولی بیخیالش شدم و به کارام تو شرکت رسیدیم میخواستم از کشوی میز یه چیزی بردارم که عکس چویا رو با خودم دیدم هنوزم نمی دونم چی شد که اینجوری از هم بدمون اومد اما بعد ده سال چرا هنوز تو ذهنم بود تو فکر و خیال بودم که.....
زنگ مدرسه به صدا در اومد بچهها بلند شدن
+ خوب بچه ها امسال هم گذشت امیدوارم امسال براتون تعطیلات خوبی داشته باشه همه رفتند لیام اومد بغل مادرش
& مامان همه رفتن ماهم بریم
- باشه قشنگم
لیام وسایلش رو جمع کرد و بعد دست هم رو گرفتن و رفتن خونه
& مامان حالا که من قبول شدم بریم شهر بازی +باشه عزیزم
& مرسی مامان
و رفتند شهربازی بعد از کلی بازی یهو چویا به لیام گفت دنبالم بیا و سریع رفتن خونه
& مامان تو هم دیدیش
+ آره عزیزم اون پدرت بود
& اون بچه کی بود ؟چرا اون اصلا نه شبیه بابا بود نه شبیه خانم کنار بابا ؟
+ نمیدونم ولی بیخیالش شو ببخشید که روزت خراب شد مامان
& مامان ما کلی خوش گذروندیم این بهترین بودش
+ قربونت برم من بیا به نظرت شام چی درست کنم
& رامن
+ باشه پس حمله به آشپزخونه
& حمله!!!
( نسخه ی کوچیک چویا😂😂)
از زبان دازای: امروز با امیلیا و زک رفتیم بیرون این ازدواج اجباری بودش چون من فقط یه وارث میخواستم زک هر روز بزرگتر میشه ولی نه شبیه من شده نه مامانش یه مقدار عجیبه ولی بیخیالش شدم و به کارام تو شرکت رسیدیم میخواستم از کشوی میز یه چیزی بردارم که عکس چویا رو با خودم دیدم هنوزم نمی دونم چی شد که اینجوری از هم بدمون اومد اما بعد ده سال چرا هنوز تو ذهنم بود تو فکر و خیال بودم که.....
۴.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.