گرگ سفید من
پارت ۱۰
بغض توی صداش رو قورت داد و ناراحت ادامه داد : اون وقتا من ادم خوبی نبودم زیاد خودخواه و مغرور بودم من فقط دل اون دختری که توی کاروان بود ونه دل خیلی های دیگهرو شکستم ولی الان میفهمم نباید دل اونایی عاشقم میشدن رو میشکستم شاید اون طلسم و اون زجر ها حقم بودن
سرش رو انداخت پایین و نگاهی به زمین انداخت و گفت : حالا میتونم درکشون کنم ، که چقدر دردناکه ، اینکه نتونی به معشوقت برسی حتی فکرشم عذاب آوره
با تعجب نگاش کردم چی داشت میگفت ؟!
موچی : البته من از بابت این طلسم خوشحالم چون باعث تورو پیدا کنم اما...دونستن اینکه بخاطر این طلسم نمیتونم تورو تا مدت طولانی کنار خودم داشته باشم آزار دهندهس ، احساس میکنم قلبم و داره داغون میکنه
و بعد سرش رو بالا آورد و با چشمایی که پر از اشک بو بهم نگاه کرد منم ناخودآگاه قطره اشکی از چشام چکید با بهت زمزمه کردم : چی داری میگی موچی ؟
اومد جلو و با انگشتش اشک روی صورتم رو پاک کرد و گفت : وقتی کلمه موچی رو توسط صدای گوش نوازت میشنوم قلبم به لرزه در میوفته ولی من خودم اسم دارم ا.ت *جیمین* این اسم و پدربزرگم رو من گذاشته ، خیلی دوست دارم بدونم وقتی اسم خودم و صدا میزنی چه حسی بهم دست میده
آروم ادامه داد : عاشقتم ا.ت ...اولش عاشق اخلاق و رفتار مهربونت شدم ولی الان ...عاشق این موهای قهوهای روشنم ...این صورت خوشکل و لبخندش و این چشمای بزرگ سیاه
بعد حرفاش روی چشمام رو بوسید سرشو جلو آورد ولی تو یک سانتی صورتم مکث کرد و گفت : بگو که توهم دوسم داری ا.ت ؟ خواهش میکنم بگو ؟ دیگه طاقت ندارم ..منو از بند این عشق یک طرفه رها کن . ( ادمین در حال جر دادن خود سر چیزی که داره مینویسد است 🔪💔)
نمیتونستم جوابش رو بدم هر کاری میکردم نمیتونستم کلماتش رو توی ذهنم مرتب کنم که بعد چند لحظه به خودم اومدم و به عقب هولش دادم و با استرس گفتم : من..من باید برگردم
جیمین : باشه برو
از حرفم ناراحت شد برای همین برگشتم و گفتم : اگه بتونم مامانم رو راضی کنم فردا دوباره مبام پیشت
اونم با خوشحالی جواب داد : پس یادت نره ...منتظرتم
( خاک تو سر ا.ت که چه موقعیتی رو از دست داد موافق نیستید ؟ بیخیال بریم ادامه داستان )
____________________________________________________
وقتی برگشتم خونه لباسام رو درآوردم وآروم به سمت اتاقم رفتم نگاهی به ساعت کردم *چهار صبح* وای خدا چطور انقدر زمان گذشت من اصلا احساس نکردم چطور گذشت رفتم و تو تختم دراز کشیدم خوابم نمیبرد ذهنم مدام سمت حرف هایی زده بود میرفت انقدر فک کردم که خوابم برد
*********************
مامان : ا.ت بلند شو مدرسهت دیر ها بلند شو
- باشه الان بلند میشم
با بیحالی بلند شدم و رفتم دست و صورتم و شستم و لباسام رو پوشیدم یه شنل قرمزم که تازه مامان برام خریده بود رو پوشیدم و و کلاهم رو سرم کردم موهام رو شونه کردم جلو آینه یه رژ صورتی براق زدم به سمت میز صبحونه رفتم و برای خودم لقمه درست کردم و شروع به خوردن کردم
مامان : خوشکل کردی !
برای اینکه مامان زیاد گیر نده یه لقمه دیگه خوردم و بلند شدم : من سیر شدم
و بعد این حرف رفتم و لپاش رو بوسیدم و گفتم : من دیگه رفتم
مامان : به سلامت
تا به سمت در رفتم با صدای آروم گفت : ا.ت وقتی برگشتی خوونه میخوام یه چیز خیلی مهم و بهت بگم
- چی ؟! باز چی شده ؟؟
مامان : وقتی برگشتی بهت میگم الان برو مدرسهت دیر میشه
شونه ای بالا انخداختم و از خونه خارج شدم دیشب کلی فکر کرپم و تصمیم گرفتم قبل مدرسه زودتر برم پیش موچی
ادامه دارد
حمایت یادتون نره❤
امروز اگه تونستم پارت میزارم ولی اگه نزاشتم ناراحت نشد چون فردا امتحان دارم
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
بغض توی صداش رو قورت داد و ناراحت ادامه داد : اون وقتا من ادم خوبی نبودم زیاد خودخواه و مغرور بودم من فقط دل اون دختری که توی کاروان بود ونه دل خیلی های دیگهرو شکستم ولی الان میفهمم نباید دل اونایی عاشقم میشدن رو میشکستم شاید اون طلسم و اون زجر ها حقم بودن
سرش رو انداخت پایین و نگاهی به زمین انداخت و گفت : حالا میتونم درکشون کنم ، که چقدر دردناکه ، اینکه نتونی به معشوقت برسی حتی فکرشم عذاب آوره
با تعجب نگاش کردم چی داشت میگفت ؟!
موچی : البته من از بابت این طلسم خوشحالم چون باعث تورو پیدا کنم اما...دونستن اینکه بخاطر این طلسم نمیتونم تورو تا مدت طولانی کنار خودم داشته باشم آزار دهندهس ، احساس میکنم قلبم و داره داغون میکنه
و بعد سرش رو بالا آورد و با چشمایی که پر از اشک بو بهم نگاه کرد منم ناخودآگاه قطره اشکی از چشام چکید با بهت زمزمه کردم : چی داری میگی موچی ؟
اومد جلو و با انگشتش اشک روی صورتم رو پاک کرد و گفت : وقتی کلمه موچی رو توسط صدای گوش نوازت میشنوم قلبم به لرزه در میوفته ولی من خودم اسم دارم ا.ت *جیمین* این اسم و پدربزرگم رو من گذاشته ، خیلی دوست دارم بدونم وقتی اسم خودم و صدا میزنی چه حسی بهم دست میده
آروم ادامه داد : عاشقتم ا.ت ...اولش عاشق اخلاق و رفتار مهربونت شدم ولی الان ...عاشق این موهای قهوهای روشنم ...این صورت خوشکل و لبخندش و این چشمای بزرگ سیاه
بعد حرفاش روی چشمام رو بوسید سرشو جلو آورد ولی تو یک سانتی صورتم مکث کرد و گفت : بگو که توهم دوسم داری ا.ت ؟ خواهش میکنم بگو ؟ دیگه طاقت ندارم ..منو از بند این عشق یک طرفه رها کن . ( ادمین در حال جر دادن خود سر چیزی که داره مینویسد است 🔪💔)
نمیتونستم جوابش رو بدم هر کاری میکردم نمیتونستم کلماتش رو توی ذهنم مرتب کنم که بعد چند لحظه به خودم اومدم و به عقب هولش دادم و با استرس گفتم : من..من باید برگردم
جیمین : باشه برو
از حرفم ناراحت شد برای همین برگشتم و گفتم : اگه بتونم مامانم رو راضی کنم فردا دوباره مبام پیشت
اونم با خوشحالی جواب داد : پس یادت نره ...منتظرتم
( خاک تو سر ا.ت که چه موقعیتی رو از دست داد موافق نیستید ؟ بیخیال بریم ادامه داستان )
____________________________________________________
وقتی برگشتم خونه لباسام رو درآوردم وآروم به سمت اتاقم رفتم نگاهی به ساعت کردم *چهار صبح* وای خدا چطور انقدر زمان گذشت من اصلا احساس نکردم چطور گذشت رفتم و تو تختم دراز کشیدم خوابم نمیبرد ذهنم مدام سمت حرف هایی زده بود میرفت انقدر فک کردم که خوابم برد
*********************
مامان : ا.ت بلند شو مدرسهت دیر ها بلند شو
- باشه الان بلند میشم
با بیحالی بلند شدم و رفتم دست و صورتم و شستم و لباسام رو پوشیدم یه شنل قرمزم که تازه مامان برام خریده بود رو پوشیدم و و کلاهم رو سرم کردم موهام رو شونه کردم جلو آینه یه رژ صورتی براق زدم به سمت میز صبحونه رفتم و برای خودم لقمه درست کردم و شروع به خوردن کردم
مامان : خوشکل کردی !
برای اینکه مامان زیاد گیر نده یه لقمه دیگه خوردم و بلند شدم : من سیر شدم
و بعد این حرف رفتم و لپاش رو بوسیدم و گفتم : من دیگه رفتم
مامان : به سلامت
تا به سمت در رفتم با صدای آروم گفت : ا.ت وقتی برگشتی خوونه میخوام یه چیز خیلی مهم و بهت بگم
- چی ؟! باز چی شده ؟؟
مامان : وقتی برگشتی بهت میگم الان برو مدرسهت دیر میشه
شونه ای بالا انخداختم و از خونه خارج شدم دیشب کلی فکر کرپم و تصمیم گرفتم قبل مدرسه زودتر برم پیش موچی
ادامه دارد
حمایت یادتون نره❤
امروز اگه تونستم پارت میزارم ولی اگه نزاشتم ناراحت نشد چون فردا امتحان دارم
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
۷.۵k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.