سه پارتی یونگی
یونگی رو کرد به من و گفت : خب...همه کارا تموم شد ؟ همهچی ردیفه ؟
آره همه چیز عالی بود....البته به غیر از موسیقی جشن ! باید بهش میگفتم...هر چقدر هم که خجالت میکشیدم! : مرسی از کمکت ، ولی هنوز یه چیزی کمه...یونگی با دقت به اطراف نگاه کرد و دنبال یه نقص میگشت ولی چیز پیدا نکرد و پرسید : چی ؟ تا جایی که من میبینم همه چی کامله. نفس عمیقی کشیدم ، زشت نبود اگه بعد از این همه کمک این رو بهش بگم ؟ ناراحت نمیشد که دارم توی مشکل گروهشون دخالت میکنم؟ اما دست خودم نبود ! مجبور بود بگم.... : خب راستش....مسئول موسیقی فردا گروه شما بود اما خب طبق شایعه ها و حرفا انگار گروهتون یکم بهم ریخته....میشه اجرای فردا رو انجام بدین ؟ فقط این دفعه! واقعا فرصت ندارم به گروه دیگهای بگم...قول میدم از جشن بعد دیگه مزاحمتون نشم.....
یونگی پوزخند زد . عصبی شده بود ؟ خیلی بد گفته بودم ؟ یهو نگاهش سمت من برگشت و گفت : اوم آره وضع گروه بهم ریختهس...شایدم یه چیزی بدتر از بهم ریخته....ولی میدونی چرا ؟ نگاه پرسشی بهش کردم و گفتم : نمیدونم....چرا؟ اومد نزدیکم....انقدر اومد نزدیک که فقد ۱۵ سانت فاصلمون بود....همون جور که توی چشمام خیره شده بود جواب داد : به خاطر تو !
چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون....برای من !؟ : م...من؟ یونگی موهام رو پشت گوشم داد و گفت : آره تو.....چون مردک حق نداشت به کسی که تمام وجود ، رویام و زندگیمه درخواست بده....اگه بهش جواب مثبت میدادی نمیدونم با خودم و اون عوضی چیکار میکردم.... ماتم برده بود ! نمیدونستم چی بگم که خداروشکر خودش ادامه داد : این دفعه بدون دلیل جواب منفی دادی ولی میخوام از دفعه بعد از کسی همچین غلطی کرد به دلیل وجود من بگی نه.... گل از گلم شکفته بود.....نزدیک به دو دقیقه توی همون حالت بودیم که چونمو بالا گرفت : نظری نداری ؟....نظر داشتم...موافق بود ولی دهنم به حرف زد باز نمیشد ولی نباید ناامیدش میکردم پس از سرم استفاده کردم....بعد از یه لبخند بوسهای رو شروع کرد....بوسهای که توی این لحظه با کل ستاره های جهان عوضش نمیکردم.....وقتی از هم جدا شدیم احساس آزادی داشتم..پس تصمیم گرفتم با زبونم بگم : از این ثانیه بعد هم من دلیل جواب منفی توعم ، هم تو دلیل منی یونگی .
خببب...چطور بود؟
آره همه چیز عالی بود....البته به غیر از موسیقی جشن ! باید بهش میگفتم...هر چقدر هم که خجالت میکشیدم! : مرسی از کمکت ، ولی هنوز یه چیزی کمه...یونگی با دقت به اطراف نگاه کرد و دنبال یه نقص میگشت ولی چیز پیدا نکرد و پرسید : چی ؟ تا جایی که من میبینم همه چی کامله. نفس عمیقی کشیدم ، زشت نبود اگه بعد از این همه کمک این رو بهش بگم ؟ ناراحت نمیشد که دارم توی مشکل گروهشون دخالت میکنم؟ اما دست خودم نبود ! مجبور بود بگم.... : خب راستش....مسئول موسیقی فردا گروه شما بود اما خب طبق شایعه ها و حرفا انگار گروهتون یکم بهم ریخته....میشه اجرای فردا رو انجام بدین ؟ فقط این دفعه! واقعا فرصت ندارم به گروه دیگهای بگم...قول میدم از جشن بعد دیگه مزاحمتون نشم.....
یونگی پوزخند زد . عصبی شده بود ؟ خیلی بد گفته بودم ؟ یهو نگاهش سمت من برگشت و گفت : اوم آره وضع گروه بهم ریختهس...شایدم یه چیزی بدتر از بهم ریخته....ولی میدونی چرا ؟ نگاه پرسشی بهش کردم و گفتم : نمیدونم....چرا؟ اومد نزدیکم....انقدر اومد نزدیک که فقد ۱۵ سانت فاصلمون بود....همون جور که توی چشمام خیره شده بود جواب داد : به خاطر تو !
چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون....برای من !؟ : م...من؟ یونگی موهام رو پشت گوشم داد و گفت : آره تو.....چون مردک حق نداشت به کسی که تمام وجود ، رویام و زندگیمه درخواست بده....اگه بهش جواب مثبت میدادی نمیدونم با خودم و اون عوضی چیکار میکردم.... ماتم برده بود ! نمیدونستم چی بگم که خداروشکر خودش ادامه داد : این دفعه بدون دلیل جواب منفی دادی ولی میخوام از دفعه بعد از کسی همچین غلطی کرد به دلیل وجود من بگی نه.... گل از گلم شکفته بود.....نزدیک به دو دقیقه توی همون حالت بودیم که چونمو بالا گرفت : نظری نداری ؟....نظر داشتم...موافق بود ولی دهنم به حرف زد باز نمیشد ولی نباید ناامیدش میکردم پس از سرم استفاده کردم....بعد از یه لبخند بوسهای رو شروع کرد....بوسهای که توی این لحظه با کل ستاره های جهان عوضش نمیکردم.....وقتی از هم جدا شدیم احساس آزادی داشتم..پس تصمیم گرفتم با زبونم بگم : از این ثانیه بعد هم من دلیل جواب منفی توعم ، هم تو دلیل منی یونگی .
خببب...چطور بود؟
۷.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.