آرامش
از زبان راوی: باز بارون شروع به باریدن کرد شاید دنبال توصیف حال چویا بود ناراحت عصبی کمی هم پشیمان اما میدانست که کار درستی انجام داده است شب سرد و بارانی چویا لباس کمی داشت و سردش بود و سرما خورده بود آه که دست شیطنتهای پاییز با باران که میرقصند و میبارند از افتاد برگ ها تا آبشار آب از هوا چویا دست هاش رو بهم مالید تا گرم بشه ناگهان یه چیز گرم رو چویا افتاد احساس آرامش داشت اما وقتی سرش رو برگردوند دازای رو دید که بهش یه آمپول زد
واکسن بی هوشی کم کم داشت بی هوش می شد که رو زمین افتاد دازای مقابلش زانو زد
-هیس شب بخیر کوچولو
و چویا بی هوش شد
چند ساعت بعد که بیدار شد دید که تو یه اتاق خوابه جایی که اصلا
دازای دوباره با نگرانی تعظیم کرد و گفت
+ سرورم من اینجا چیکار می کنم
- هیس آروم باش چویا
به چویا نزدیکتر شد چویا عقب تر رفت و تا به
دیوار خورد دازای چویا رو بغل کرد و برد گذاشت رو تخت
- هنوزم بدون لباست وزنی نداری باد میبرتت
+ سرورم چرا منو اینجا اوردین تو قصر
- فعلا صبر کن
+ اما سرورم من....
- اه چقدر سرورم سرورم میکنی بگو دازای
چویا بلند شد
+ اما من نمی...
- همین که گفتم بگو دازای
+ نه
- چی گفتی
+ گفتم نه من نمیتونم شما رو اینجوری صدا کنم زمانی که مقام شما خیلی بالا تره فقط خواهش میکنم بزارید من برم برای شما هم خیلی بهتره من تو دبیرستان تا سال آخر نمی دونستم شما کی هستید خواهش میکنم لطفاً سرورم
یهو دازای چویا رو هل داد و چویا افتاد رو تخت دازای روی چویا نشست
- بهت گفتم بگو
+ نمیگم
- پس خودت خواستی
دستش رو روی دکمه های چویا گذاشت که چویا شروع به گریه کرد....
از زبان دازای: لعنت بهت که میدونی نمیتونم اشکات رو ببینم بلند شدم و بغلش کردم و روی تخت نشستم گریه هاش بند نمی اومد انگاری خیلی سال بود که گریه نکرده بود گذاشتم که خودش آروم بشه چند دقیقه بعد صدای گریه هاش آروم تر شد شروع کردم به نوازش کردنش صداش کمتر شد
-چویا آروم باش ببخشید قشنگم
نگاش کردم رنگش پریده بود بدنش هم داغ بود انگاری تو تب داشت میسوخت که صدای ناله هاش هم اومد سریع رفتم و دکتر خبر کردم دکتر بعد وصل کردن سرم چندتا دارو داد و رفت دوباره بغلش کردم
- فسقلی من چرا مریض شدی تو .... خیلی کله شقی با اون لباس تو بارون آخه
واکسن بی هوشی کم کم داشت بی هوش می شد که رو زمین افتاد دازای مقابلش زانو زد
-هیس شب بخیر کوچولو
و چویا بی هوش شد
چند ساعت بعد که بیدار شد دید که تو یه اتاق خوابه جایی که اصلا
دازای دوباره با نگرانی تعظیم کرد و گفت
+ سرورم من اینجا چیکار می کنم
- هیس آروم باش چویا
به چویا نزدیکتر شد چویا عقب تر رفت و تا به
دیوار خورد دازای چویا رو بغل کرد و برد گذاشت رو تخت
- هنوزم بدون لباست وزنی نداری باد میبرتت
+ سرورم چرا منو اینجا اوردین تو قصر
- فعلا صبر کن
+ اما سرورم من....
- اه چقدر سرورم سرورم میکنی بگو دازای
چویا بلند شد
+ اما من نمی...
- همین که گفتم بگو دازای
+ نه
- چی گفتی
+ گفتم نه من نمیتونم شما رو اینجوری صدا کنم زمانی که مقام شما خیلی بالا تره فقط خواهش میکنم بزارید من برم برای شما هم خیلی بهتره من تو دبیرستان تا سال آخر نمی دونستم شما کی هستید خواهش میکنم لطفاً سرورم
یهو دازای چویا رو هل داد و چویا افتاد رو تخت دازای روی چویا نشست
- بهت گفتم بگو
+ نمیگم
- پس خودت خواستی
دستش رو روی دکمه های چویا گذاشت که چویا شروع به گریه کرد....
از زبان دازای: لعنت بهت که میدونی نمیتونم اشکات رو ببینم بلند شدم و بغلش کردم و روی تخت نشستم گریه هاش بند نمی اومد انگاری خیلی سال بود که گریه نکرده بود گذاشتم که خودش آروم بشه چند دقیقه بعد صدای گریه هاش آروم تر شد شروع کردم به نوازش کردنش صداش کمتر شد
-چویا آروم باش ببخشید قشنگم
نگاش کردم رنگش پریده بود بدنش هم داغ بود انگاری تو تب داشت میسوخت که صدای ناله هاش هم اومد سریع رفتم و دکتر خبر کردم دکتر بعد وصل کردن سرم چندتا دارو داد و رفت دوباره بغلش کردم
- فسقلی من چرا مریض شدی تو .... خیلی کله شقی با اون لباس تو بارون آخه
۴.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.