1 سال پیش.تی دراما.بازگشت
اگه میدونستم واقعی میشه هیچ وقت منتشرش نمیکردم:)*
شروع:به صفحه گوشی زل زده بود .........عصبی بود ولی از نوع افسردگی.......صوفیا اومد و بهش گفت:عزیزم خوبی؟ مگه نمیخواستی لایو بگیری آماده شو........سمی گفت:نه نمیتونم دیگه نمیکشم تحمل این همه توهین رو دیگه ندارم هیت هایی که میدن غیر قابل تحمله........صوفیا:سمی قبول کن که نمیتونی کاریش کنی میدونم پست هاتو اینستا پاک میکنه خب میخوای چی کار کنی........
تلقن زنگ خورد و سمی جواب داد:بله بفرمایید ......_سلام سمی..........سلام لوید.........حالت خوبه ؟ دوباره ناراحتی مردم که نمیفهمن تو ناراحت میشی .....نباید از خودم ضعف نشون بدم.... باشه فقط خواستم بگم فردا فن ساین داریم ........باشه باشه مرسی گفتی.......و تلفن رو قطع کرد........صوفیا گفت:سمی بیا بریم بیرون ...سمی:باشه بریم .......صوفیا:اگه حال رانندگی نداری بریم رو پشت بوم بشینیم .........باشه بریم
سوار آسانسور شدن و به پشت بوم رفتن ......صوفیا:وای یادم رفت نوشیدنی بیارم الان میام تو برو تا من بیام.......باشه.........صوفیا رفت و نوشیدنی هارو از داخل خونه برداشت و اومد بیرون و دوباره سوار آسانسور شد و ب طبقه بالا رفت.........وقتی اومد و در پشت بوم رو باز کرد دید سمی نشسته و داری به دریای پشت خونه نگاه میکنه..........صوفیا همون جا وایساد و گفت:میدونی خیلی عجیبه که این دریا ساحل نداره اگه از همینجا بریم پایین میوفتیم تو آب خیلی جالبه فقط 8 سانتش ساحله...........سمی از جایش بلند شد و همانطور که لبه ی ساختمون وایساده بود گفت:خیلی دلم میخواست خ55ود55555کش666ی کنم......ولی میترسم و به خاطر تو این کار رو نمیکنم .........صوفیا::چرت نگو هیچ وقت از پیشم نرو .......سمی:باشه:)..........همون طور ک صوفیا با نوشیدنی به سمت سمی حرکت میکرد پاش به یه چیزی گیر کرد و محکم خورد زمین ........سمی خیلی هول شد و خواست حرکت کنه به سمت صوفیا که پاش لیز خورد و پاش ب لبه ی ساختون گیر کردم از پشت به طرف دریا پرت شد..........صوفیا از جاش بلند شد و سریع دوید سمت لبه ی ساختمون و جیغ کشید:سمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی......................و دید سمی داره بهش نگاه میکنه و لبخند میزنه..............اشک های صوفیا جاری شده بود و داد زد:سمیییییییییییی سمییییییییییییییییی......و نگاه کرد که چگونه داخل آب فرو رفت و چیزی بیرون نیومد.........داد زد : سمیییییی سمییییییییی برگردددد خواهش میکنمممممم......من باید حواسم رو جمع میکردم که نخورم زمین ک حواست پرت نشه سمییییییییی برگرد ازت خواهش میکنم💔و به گردنبندی ک از او هدیه گرفته بود نگاه کرد و با ناراحتی گردنبند رو از گردنش در آورد و توی مشتش گرفت.....حلقه اش رو در اورد و به گردنبند وصل کرد.............وپرتش کرد توی دریا و گفت:برگرد........💔
#ورنا_کمپانی
شروع:به صفحه گوشی زل زده بود .........عصبی بود ولی از نوع افسردگی.......صوفیا اومد و بهش گفت:عزیزم خوبی؟ مگه نمیخواستی لایو بگیری آماده شو........سمی گفت:نه نمیتونم دیگه نمیکشم تحمل این همه توهین رو دیگه ندارم هیت هایی که میدن غیر قابل تحمله........صوفیا:سمی قبول کن که نمیتونی کاریش کنی میدونم پست هاتو اینستا پاک میکنه خب میخوای چی کار کنی........
تلقن زنگ خورد و سمی جواب داد:بله بفرمایید ......_سلام سمی..........سلام لوید.........حالت خوبه ؟ دوباره ناراحتی مردم که نمیفهمن تو ناراحت میشی .....نباید از خودم ضعف نشون بدم.... باشه فقط خواستم بگم فردا فن ساین داریم ........باشه باشه مرسی گفتی.......و تلفن رو قطع کرد........صوفیا گفت:سمی بیا بریم بیرون ...سمی:باشه بریم .......صوفیا:اگه حال رانندگی نداری بریم رو پشت بوم بشینیم .........باشه بریم
سوار آسانسور شدن و به پشت بوم رفتن ......صوفیا:وای یادم رفت نوشیدنی بیارم الان میام تو برو تا من بیام.......باشه.........صوفیا رفت و نوشیدنی هارو از داخل خونه برداشت و اومد بیرون و دوباره سوار آسانسور شد و ب طبقه بالا رفت.........وقتی اومد و در پشت بوم رو باز کرد دید سمی نشسته و داری به دریای پشت خونه نگاه میکنه..........صوفیا همون جا وایساد و گفت:میدونی خیلی عجیبه که این دریا ساحل نداره اگه از همینجا بریم پایین میوفتیم تو آب خیلی جالبه فقط 8 سانتش ساحله...........سمی از جایش بلند شد و همانطور که لبه ی ساختمون وایساده بود گفت:خیلی دلم میخواست خ55ود55555کش666ی کنم......ولی میترسم و به خاطر تو این کار رو نمیکنم .........صوفیا::چرت نگو هیچ وقت از پیشم نرو .......سمی:باشه:)..........همون طور ک صوفیا با نوشیدنی به سمت سمی حرکت میکرد پاش به یه چیزی گیر کرد و محکم خورد زمین ........سمی خیلی هول شد و خواست حرکت کنه به سمت صوفیا که پاش لیز خورد و پاش ب لبه ی ساختون گیر کردم از پشت به طرف دریا پرت شد..........صوفیا از جاش بلند شد و سریع دوید سمت لبه ی ساختمون و جیغ کشید:سمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی......................و دید سمی داره بهش نگاه میکنه و لبخند میزنه..............اشک های صوفیا جاری شده بود و داد زد:سمیییییییییییی سمییییییییییییییییی......و نگاه کرد که چگونه داخل آب فرو رفت و چیزی بیرون نیومد.........داد زد : سمیییییی سمییییییییی برگردددد خواهش میکنمممممم......من باید حواسم رو جمع میکردم که نخورم زمین ک حواست پرت نشه سمییییییییی برگرد ازت خواهش میکنم💔و به گردنبندی ک از او هدیه گرفته بود نگاه کرد و با ناراحتی گردنبند رو از گردنش در آورد و توی مشتش گرفت.....حلقه اش رو در اورد و به گردنبند وصل کرد.............وپرتش کرد توی دریا و گفت:برگرد........💔
#ورنا_کمپانی
۳.۳k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.