پارت۳۶ Blood moon
پارت۳۶ Blood moon
صبح با حس یه چیزای بزرگ داخب دهنم بیدار شدم
بلند سدم و به خودم داخل اینه نگاه کردم
دهنمو باز کردم و به دندون نیشام یه نگاهی انداختم
پوستم سفید تر و روشن تر شده بود و لبام سرخ تر
رفتم و کارای لازمو انجام دادم...
&دو روز بعد
بعد خوردن ناهار دستامو شستم
خواستم برم که
کوک:ا/ت بیا داخل اتاقم کارت دارم
بازم میخواد خونمو بخوره؟..نه بابا مگه خون اشاما خون همو میخورن
رفتم داخل اتاقش و نشستم روی تخت
ا/ت:خب
چند ثانیه ای میشد که داشتیم به هم زل میزدیم
که یه برگه گرفت جلوم
برگه رو از دستش گرفتم
برگه ازدواج؟..
ا/ت:با هرکی میخوای ازدواج کنی ازدواج کن به من چه
کوک:امضاش کن
با حرفی که زد خشک شدم سر جام
بعد چند دقیقه که به خودم اومدم
گفتم
ا/ت:من عمرا اینو امضا کنم
کوک:تا فردا بهت وقت میدم درموردش فکر کنی،اگه امضا کردی
که افرین اگه هم نکردی تنبیهت میکنم
ا/ت:من جوابم از همین الان نه
بعدش بدون اهمیت به حرفم از اتاق رفت بیرون
منم بلا فاصله رفتم داخل اتاقم
برگه رو گذاشتم رو تخت
.......
امضا نمیکنم..مثلا میخواد چکار کنه...پرو چقدرم زورگو
به ساعت یه نگاهی انداختم...
۶:۳۰ شب بود
یکی از اون تیشرت هذیی که بهم داده بودو برداشتم
و رفتم حموم
لباسامو کندم و ابو رو سرد تنظیم کردم و رفتم زیر دوش
با اون حرفش از عصبانیت اتیشی شده بودم
مگه میشه با یکی به زور و اجبار ازدواج کنی
تازه تهدید هم میکنه
خودمو شستم و از حموم اومدم بیرون
حدود دو ساعتی فکرم داخل حموم
درگیر بود خودمو خشک کردم
یکمی اب موهامو با حوله
گرفتم و واسه ی شام رفتم پایین
......................
بعد شام رفتم داخل اتاقم
برگه رو گذاشتم رو عسلی کنار تخت
لباس که نداشتم
بهونه ی خوبی بود که بریم خرید اونجا هم
یه فکری میکنم تا فرار کنم
البته اگه قبول کنه
............
ظهر بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم
۲:۲۵
ا/ت:جدیدنا چرا اینقدر زیاد میخوابم
پا شدم و کارا لازمو انجام دادم
از اتاق اومدم بیرون
از اون پله ی مار پیچ اومدم پایین
بازم به خدمت کارا مرخصی داده..؟
اصلا به من چه
ناهار روی گاز اماده بود میزو چیدم و
شروع کردم به خوردن
که نگاهای سنگینی یکی رو روی خودم حس
کردم
کس دیگه هم جز منو جونگکوک نبودیم پس حتما خودشه
کوک:امضاش کردی
با مکث گفتم
ا/ت:گفته بودم که امضاش نمیکنم
با عصبانیت دستاشو مشت کرد و کوبید روی میز
واااا جدیدا اخلاقش خیلی گند شده بود
با عصبانیت و داد گفت
کوک:تو حرف ادم حالیت نمیشه نه
یه پوزخند حرص درار زدم و با خونسردی گفتم
ا/ت:نه،توهم حرف ادم حالیت نمیشه گفتم که اون برگه رو امضا نمیکنم
عصبانیتش بیشتر شده بود و این یعنی کارمو خوب انجام دادم
اومد سمتم و محکم مچ دستمو گرفت
من پوستم جوری بود که با یه فشار کوچیک
کبود میشد...
صبح با حس یه چیزای بزرگ داخب دهنم بیدار شدم
بلند سدم و به خودم داخل اینه نگاه کردم
دهنمو باز کردم و به دندون نیشام یه نگاهی انداختم
پوستم سفید تر و روشن تر شده بود و لبام سرخ تر
رفتم و کارای لازمو انجام دادم...
&دو روز بعد
بعد خوردن ناهار دستامو شستم
خواستم برم که
کوک:ا/ت بیا داخل اتاقم کارت دارم
بازم میخواد خونمو بخوره؟..نه بابا مگه خون اشاما خون همو میخورن
رفتم داخل اتاقش و نشستم روی تخت
ا/ت:خب
چند ثانیه ای میشد که داشتیم به هم زل میزدیم
که یه برگه گرفت جلوم
برگه رو از دستش گرفتم
برگه ازدواج؟..
ا/ت:با هرکی میخوای ازدواج کنی ازدواج کن به من چه
کوک:امضاش کن
با حرفی که زد خشک شدم سر جام
بعد چند دقیقه که به خودم اومدم
گفتم
ا/ت:من عمرا اینو امضا کنم
کوک:تا فردا بهت وقت میدم درموردش فکر کنی،اگه امضا کردی
که افرین اگه هم نکردی تنبیهت میکنم
ا/ت:من جوابم از همین الان نه
بعدش بدون اهمیت به حرفم از اتاق رفت بیرون
منم بلا فاصله رفتم داخل اتاقم
برگه رو گذاشتم رو تخت
.......
امضا نمیکنم..مثلا میخواد چکار کنه...پرو چقدرم زورگو
به ساعت یه نگاهی انداختم...
۶:۳۰ شب بود
یکی از اون تیشرت هذیی که بهم داده بودو برداشتم
و رفتم حموم
لباسامو کندم و ابو رو سرد تنظیم کردم و رفتم زیر دوش
با اون حرفش از عصبانیت اتیشی شده بودم
مگه میشه با یکی به زور و اجبار ازدواج کنی
تازه تهدید هم میکنه
خودمو شستم و از حموم اومدم بیرون
حدود دو ساعتی فکرم داخل حموم
درگیر بود خودمو خشک کردم
یکمی اب موهامو با حوله
گرفتم و واسه ی شام رفتم پایین
......................
بعد شام رفتم داخل اتاقم
برگه رو گذاشتم رو عسلی کنار تخت
لباس که نداشتم
بهونه ی خوبی بود که بریم خرید اونجا هم
یه فکری میکنم تا فرار کنم
البته اگه قبول کنه
............
ظهر بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم
۲:۲۵
ا/ت:جدیدنا چرا اینقدر زیاد میخوابم
پا شدم و کارا لازمو انجام دادم
از اتاق اومدم بیرون
از اون پله ی مار پیچ اومدم پایین
بازم به خدمت کارا مرخصی داده..؟
اصلا به من چه
ناهار روی گاز اماده بود میزو چیدم و
شروع کردم به خوردن
که نگاهای سنگینی یکی رو روی خودم حس
کردم
کس دیگه هم جز منو جونگکوک نبودیم پس حتما خودشه
کوک:امضاش کردی
با مکث گفتم
ا/ت:گفته بودم که امضاش نمیکنم
با عصبانیت دستاشو مشت کرد و کوبید روی میز
واااا جدیدا اخلاقش خیلی گند شده بود
با عصبانیت و داد گفت
کوک:تو حرف ادم حالیت نمیشه نه
یه پوزخند حرص درار زدم و با خونسردی گفتم
ا/ت:نه،توهم حرف ادم حالیت نمیشه گفتم که اون برگه رو امضا نمیکنم
عصبانیتش بیشتر شده بود و این یعنی کارمو خوب انجام دادم
اومد سمتم و محکم مچ دستمو گرفت
من پوستم جوری بود که با یه فشار کوچیک
کبود میشد...
۹.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.