طلبکارp6
از زبون ا.ت
از خواب بلند شدم گوشیم رو برداشتم و دیدم لئو پیام داده(لئو دوستشه و عاشق ا.ت هست ولی دوستن)
نوشته بود:میخوام ببینمت.
ولی چیکار میکردم اون بیرون کلی نگهبان بود تو فکر بودم که چطوری برم که دیدم یکی در زد و وارد شد دیدم جیناس اومد رو تخت پیشم نشست بهش لبخندی زدم و گفتم:صبح بخیر!
ولی هیچی نگفت...
چرا این دختر هیچی نمیگه بهش گفتم:میشه یکم حرف بزنی لطفا خواهش میکنم اینطوری دلم میگیره با اینکه تو الان پیشم هستی ولی وقتی حرف نمیزنی دوباره حس میکنم کسی پیشم نیست..جینا حرف بزن
گفت:صدام خوب نیست
گفتم:کی گفته؟
گفت:بابام
مگه میشد ی پدر به دخترش بگه صدات خوب نیست(جواب:آره)بهش گفتم:مگه بهت چه حرفی زده که تو اصلا حرف نمیزنی؟
گفت:خب وقتی پیشش بودم میگفت خفشو صدا نده
تعجب کرده گفتم:بابات این حرفو بهت زده
سری تکون داد منم گفتم:بعدا راجبش باهم حرف میزنیم قول میدم بهت کمک کنم ولی اگر میشه و اگر به داداشت نمیگی...ام توهم کمکم کن.
گفت:باشه نمیگم بگو
گفتم:ببین من قراره برم یکی از دوستامو ببینم ولی نمیتونم فکر کنم اخلاق داداشتو بشناسی نمیزاره برم...کمکم میکنی؟
گفت:بستگی داره جنسیت دوستت چی باشه
گفتم:پسر
گفت:عمرا بزاره
گفتم:چرا؟
گفت:اون رو همچین چیزایی حساسه و اگر هم بری باید خیلی زود خودتو برسونی چون امروز بابام با زنش میخوان بیان تا تورو ببینن ولی ی راهی وجود داره...
خودمو جمعوجور کردم و خندیدم گفتم:چی!
گفت:من نگهبانارو سرگرم میکنم تو سریع برو،ولی خیلی زود باید برگردی ها
باشه ای گفتم و رفتیم سر میز صبحونه نشستیم که جونگ کوک اومد جینا بهش گفت:کوک اگر میشه من با نگهبانا برم بیرون
گفت:چرا با اونا؟
جینا:خب به ی عالمه محافظ نیاز دارم البته همشون
گفت:باشه
جینا چشمکی به من زد و شروع کرد به خوردن.
______
من داشتم حاضر میشدم و جینا هم رفته بود من سریع آماده شدم و از اونجا اومدم بیرون وسط های راه بودم تا تاکسی بگیرم ولی دیدم واییی!داره دیر میشه پس چیکار کنم سریع تر ماشین گرفتم و رفتم پیش لئو وقتی رسیدم قیافه خوشحالشو دیدم رفتم جلو و بغلش کردم تو رستوران بودیم و نشستیم بعد لئو گفت:ببین ا.ت اومدم ی چیزیو بهت بگم و سریع برم
گفتم:لطفا زودی بگو چون منم باید برم
گفت:خب ببین ا.ت من اصلا نمیتونم بدون فکر کردن به تو زندگی کنم راستش از اون موقعه ای که دیدمت یعنی باهات آشنا شدم فکر کنم تو کلاس یازدهم بودیم ی حسی بهت پیدا کردم الان تو این سه سال تصمیم گرفتم بهت بگم من...من واقعا دوستت دارم،قبول میکنی؟
وای خدا چی بهتر از این عالی شد آخه اینم شانسه که من دارم ولی منم واقعا لئو رو دوستش داشتم چی میگفتم زبونم کار نمیکرد تا جواب بدم اگر قبول میکردم...وای خدا چرا من آنقدر ترسو هم آخه چی بگم بهش باید الان میگفت..پس تصمیم گرفتم ساکت نباشم گفتم:ببین لئو باید ی چیزیو بهت بگم..من ازدواج کردم و واقعا هم ازدواجم اجبار بوده نه عشقی
تعجب کرد گفت:چی!تو این سن!!
گفتم:آره مجبور بودم بخاطر خوانوادم این کارو کردم یکم درکم کن من از طرف خیلی میترسم اگر همین الانش هم بفهمه اومدم بیرون نمیدونم چه بلایی قراره سرم بیاد..
وسط حرفم پرید عصبانیت از صورتش مشخص بود گفت:بیخود کرده(خ-فه) بلایی سرت بیاره
گفتم:تو الان داری اینارو میگی ولی اخلاقشو نمیدونی من خودمم میخوام از اونجا فرار کنم ولی نمیتونم باور کن خودمم دوستت دارم هرروز بهت زنگ میزنم به یادتم ولی اون خیلی خطر ناکه لئو لطفا باید برم
لئو بلند شد و دستمو گرفت و موهامو نوازش کرد و گفت:باشه ولی اگر کمکی خواستی حتما بهم بگو
سری تکون دادم و بغلش کردم سریع رفتم خونه هیچکس نبود رفتم اتاقم و سریع لباسامو عوض کردم.
از خواب بلند شدم گوشیم رو برداشتم و دیدم لئو پیام داده(لئو دوستشه و عاشق ا.ت هست ولی دوستن)
نوشته بود:میخوام ببینمت.
ولی چیکار میکردم اون بیرون کلی نگهبان بود تو فکر بودم که چطوری برم که دیدم یکی در زد و وارد شد دیدم جیناس اومد رو تخت پیشم نشست بهش لبخندی زدم و گفتم:صبح بخیر!
ولی هیچی نگفت...
چرا این دختر هیچی نمیگه بهش گفتم:میشه یکم حرف بزنی لطفا خواهش میکنم اینطوری دلم میگیره با اینکه تو الان پیشم هستی ولی وقتی حرف نمیزنی دوباره حس میکنم کسی پیشم نیست..جینا حرف بزن
گفت:صدام خوب نیست
گفتم:کی گفته؟
گفت:بابام
مگه میشد ی پدر به دخترش بگه صدات خوب نیست(جواب:آره)بهش گفتم:مگه بهت چه حرفی زده که تو اصلا حرف نمیزنی؟
گفت:خب وقتی پیشش بودم میگفت خفشو صدا نده
تعجب کرده گفتم:بابات این حرفو بهت زده
سری تکون داد منم گفتم:بعدا راجبش باهم حرف میزنیم قول میدم بهت کمک کنم ولی اگر میشه و اگر به داداشت نمیگی...ام توهم کمکم کن.
گفت:باشه نمیگم بگو
گفتم:ببین من قراره برم یکی از دوستامو ببینم ولی نمیتونم فکر کنم اخلاق داداشتو بشناسی نمیزاره برم...کمکم میکنی؟
گفت:بستگی داره جنسیت دوستت چی باشه
گفتم:پسر
گفت:عمرا بزاره
گفتم:چرا؟
گفت:اون رو همچین چیزایی حساسه و اگر هم بری باید خیلی زود خودتو برسونی چون امروز بابام با زنش میخوان بیان تا تورو ببینن ولی ی راهی وجود داره...
خودمو جمعوجور کردم و خندیدم گفتم:چی!
گفت:من نگهبانارو سرگرم میکنم تو سریع برو،ولی خیلی زود باید برگردی ها
باشه ای گفتم و رفتیم سر میز صبحونه نشستیم که جونگ کوک اومد جینا بهش گفت:کوک اگر میشه من با نگهبانا برم بیرون
گفت:چرا با اونا؟
جینا:خب به ی عالمه محافظ نیاز دارم البته همشون
گفت:باشه
جینا چشمکی به من زد و شروع کرد به خوردن.
______
من داشتم حاضر میشدم و جینا هم رفته بود من سریع آماده شدم و از اونجا اومدم بیرون وسط های راه بودم تا تاکسی بگیرم ولی دیدم واییی!داره دیر میشه پس چیکار کنم سریع تر ماشین گرفتم و رفتم پیش لئو وقتی رسیدم قیافه خوشحالشو دیدم رفتم جلو و بغلش کردم تو رستوران بودیم و نشستیم بعد لئو گفت:ببین ا.ت اومدم ی چیزیو بهت بگم و سریع برم
گفتم:لطفا زودی بگو چون منم باید برم
گفت:خب ببین ا.ت من اصلا نمیتونم بدون فکر کردن به تو زندگی کنم راستش از اون موقعه ای که دیدمت یعنی باهات آشنا شدم فکر کنم تو کلاس یازدهم بودیم ی حسی بهت پیدا کردم الان تو این سه سال تصمیم گرفتم بهت بگم من...من واقعا دوستت دارم،قبول میکنی؟
وای خدا چی بهتر از این عالی شد آخه اینم شانسه که من دارم ولی منم واقعا لئو رو دوستش داشتم چی میگفتم زبونم کار نمیکرد تا جواب بدم اگر قبول میکردم...وای خدا چرا من آنقدر ترسو هم آخه چی بگم بهش باید الان میگفت..پس تصمیم گرفتم ساکت نباشم گفتم:ببین لئو باید ی چیزیو بهت بگم..من ازدواج کردم و واقعا هم ازدواجم اجبار بوده نه عشقی
تعجب کرد گفت:چی!تو این سن!!
گفتم:آره مجبور بودم بخاطر خوانوادم این کارو کردم یکم درکم کن من از طرف خیلی میترسم اگر همین الانش هم بفهمه اومدم بیرون نمیدونم چه بلایی قراره سرم بیاد..
وسط حرفم پرید عصبانیت از صورتش مشخص بود گفت:بیخود کرده(خ-فه) بلایی سرت بیاره
گفتم:تو الان داری اینارو میگی ولی اخلاقشو نمیدونی من خودمم میخوام از اونجا فرار کنم ولی نمیتونم باور کن خودمم دوستت دارم هرروز بهت زنگ میزنم به یادتم ولی اون خیلی خطر ناکه لئو لطفا باید برم
لئو بلند شد و دستمو گرفت و موهامو نوازش کرد و گفت:باشه ولی اگر کمکی خواستی حتما بهم بگو
سری تکون دادم و بغلش کردم سریع رفتم خونه هیچکس نبود رفتم اتاقم و سریع لباسامو عوض کردم.
۵.۸k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.