p:⁶⁷
دیگ..چرا چشمات مثل وزغ شده...
کلافه بودم خیلی زیاد خیلی خیلی خیلی زیاد....
با داد گفتم:ای بابا بسه دیگ.....خستم کردینن...چرا همتون خال دارین اخههه
کوک اروم گفت:دیوونه چرا داد میزنی ....کیو داری میگی...
مثل دیوونه ها پا کوبیدم تا اتاق ...خل بودم خل ترم کردن...در عرض چند ساعت عقلم از کار افتاد ...چطورییی همه شون خال دارن خدایا پاک زده به مغزم...
به اتاق ک رسیدم در محکم کوبیدم بهم ...تموم حرصو سر در بیچاره پیاده کردم...خودم و رسوندم سمت تخت و نشستم روش با حرص بلند بلند نفس میکشیدم ...چند لحظه بعد اروم شدم ...سعی کردم درست فکر کنم مغزم و به کار بندازم تا بتونم بفهمم قضیه از چه قراره...از جام بلند شدم و دنبالش گشتم ...بعد چند مین ک نتوستم پیداش کنم حرصی گفتم:کجا گذاشتمش اخه... همینجا بود...
با فکر به اینکه ندیمه ها اینجا رو تمیز کردن فکرم رفت زیر تخت اروم خم شدم ... وقتی زیر تخت دیدمش دستمو سمتش بردم و اوردمش بیرون همونجا لبه ی تخت با نفس های تند نشستم....باید بازش میکردم ؟....معلومه باید بفهمم توش چیه یا ن...اروم روش دست کشیدم و در جعبه رو باز کردم ....اولین چیزی ک به چشمم خورد یه زنجیر بود ...یه زنجیر نقره ک پلاکش طرح خورشید بود ..خیلی ظریف و قشنگ بود ..حتما برای مامانم بود ...با این فکر اروم چفتشو با کردم و انداختم گردنم ...با انگشت روش دست کشیدم ...خیلی قشنگه خیلی زیاد .... دستم و به شکمم رسوندم و لمسش کردم ... مگه ن مامانی ...
لب باز کردم و با بچه ی توی شکمم شروع کردم حرف زدن:تو اینطور فکر نمیکنی...این باید حتما مال مامان بزرگت باشه...الان ک نیست من میندازمش...شایدم اگه دختر بودی یه روزی گردن تو باشه...به تو بدمش!
دستم و از روی زنجیر برداشتم و دوباره به داخل جعبه نگاه کردم یه گل خشک شده و چند تا عکس با یه دفتر ...همه رو بیرون ریختم عکس ها رو دونه به دونه نگاه کردم ...اولین عکس...پدر و مادرم بودن خیلی رسمی و زیبا ..کنار هم ..بغض کرده به عکس نگاه کردم..چه زود از دستشون دادم ...با دیدن همون زنجیر گردن مامانم مطمئن شدم ک زنجیر متعلق به مامانه...عکس بعدی و دیدم باز بابام و مامانم اما قشنگ تر...مامانم با خنده شیرین و شکم جلو اومده و لباس گل گلی و گشاد ...و بابام ک شقیقه مامانم و بوسیده بود و دستایی ک دورش حلقه بود ....چقد این عکس حس خوبی بهم داد چقد برام عزیز بود خنده هاشون...عکس و برگردوندم با نوشته ای با دست خط خیلی زیبا مواجه شدم..
[اولین نی نی زندگیمون...منتظرتم پسر قشنگم!]
این دست خط باید مال مامان باشه ..اره زیبایش ظرافت دستای یه خانم و نشون میده ...عکس بعدی و برداشتم مامان و بابا..اینبار یه پسر بچه اخمو...ک به سمت دیگه ای نگاه میکرد...چهره خندون پدر و مادر تو عکس نشون میداد پسر کوچولو خیلی تخسه...و عصبانی ...عکس و برگدوندم ک با دیدن نوشته اس با دست خط خرچنگ قورباغه چشمم و ریز کردم...اخم ظریفی کردم
[یه روز آفتابی با مامان و بابا...بدون بستنی !]
از حرف اخرش خندم گرفت ..یعنی بخاطر بستنی انقد اخمو بود ...ناخدا دستم روی شکمم نشست...
کلافه بودم خیلی زیاد خیلی خیلی خیلی زیاد....
با داد گفتم:ای بابا بسه دیگ.....خستم کردینن...چرا همتون خال دارین اخههه
کوک اروم گفت:دیوونه چرا داد میزنی ....کیو داری میگی...
مثل دیوونه ها پا کوبیدم تا اتاق ...خل بودم خل ترم کردن...در عرض چند ساعت عقلم از کار افتاد ...چطورییی همه شون خال دارن خدایا پاک زده به مغزم...
به اتاق ک رسیدم در محکم کوبیدم بهم ...تموم حرصو سر در بیچاره پیاده کردم...خودم و رسوندم سمت تخت و نشستم روش با حرص بلند بلند نفس میکشیدم ...چند لحظه بعد اروم شدم ...سعی کردم درست فکر کنم مغزم و به کار بندازم تا بتونم بفهمم قضیه از چه قراره...از جام بلند شدم و دنبالش گشتم ...بعد چند مین ک نتوستم پیداش کنم حرصی گفتم:کجا گذاشتمش اخه... همینجا بود...
با فکر به اینکه ندیمه ها اینجا رو تمیز کردن فکرم رفت زیر تخت اروم خم شدم ... وقتی زیر تخت دیدمش دستمو سمتش بردم و اوردمش بیرون همونجا لبه ی تخت با نفس های تند نشستم....باید بازش میکردم ؟....معلومه باید بفهمم توش چیه یا ن...اروم روش دست کشیدم و در جعبه رو باز کردم ....اولین چیزی ک به چشمم خورد یه زنجیر بود ...یه زنجیر نقره ک پلاکش طرح خورشید بود ..خیلی ظریف و قشنگ بود ..حتما برای مامانم بود ...با این فکر اروم چفتشو با کردم و انداختم گردنم ...با انگشت روش دست کشیدم ...خیلی قشنگه خیلی زیاد .... دستم و به شکمم رسوندم و لمسش کردم ... مگه ن مامانی ...
لب باز کردم و با بچه ی توی شکمم شروع کردم حرف زدن:تو اینطور فکر نمیکنی...این باید حتما مال مامان بزرگت باشه...الان ک نیست من میندازمش...شایدم اگه دختر بودی یه روزی گردن تو باشه...به تو بدمش!
دستم و از روی زنجیر برداشتم و دوباره به داخل جعبه نگاه کردم یه گل خشک شده و چند تا عکس با یه دفتر ...همه رو بیرون ریختم عکس ها رو دونه به دونه نگاه کردم ...اولین عکس...پدر و مادرم بودن خیلی رسمی و زیبا ..کنار هم ..بغض کرده به عکس نگاه کردم..چه زود از دستشون دادم ...با دیدن همون زنجیر گردن مامانم مطمئن شدم ک زنجیر متعلق به مامانه...عکس بعدی و دیدم باز بابام و مامانم اما قشنگ تر...مامانم با خنده شیرین و شکم جلو اومده و لباس گل گلی و گشاد ...و بابام ک شقیقه مامانم و بوسیده بود و دستایی ک دورش حلقه بود ....چقد این عکس حس خوبی بهم داد چقد برام عزیز بود خنده هاشون...عکس و برگردوندم با نوشته ای با دست خط خیلی زیبا مواجه شدم..
[اولین نی نی زندگیمون...منتظرتم پسر قشنگم!]
این دست خط باید مال مامان باشه ..اره زیبایش ظرافت دستای یه خانم و نشون میده ...عکس بعدی و برداشتم مامان و بابا..اینبار یه پسر بچه اخمو...ک به سمت دیگه ای نگاه میکرد...چهره خندون پدر و مادر تو عکس نشون میداد پسر کوچولو خیلی تخسه...و عصبانی ...عکس و برگدوندم ک با دیدن نوشته اس با دست خط خرچنگ قورباغه چشمم و ریز کردم...اخم ظریفی کردم
[یه روز آفتابی با مامان و بابا...بدون بستنی !]
از حرف اخرش خندم گرفت ..یعنی بخاطر بستنی انقد اخمو بود ...ناخدا دستم روی شکمم نشست...
۲۱۲.۱k
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.