پارت سوم 🐨🍂
_هه ری خشک شده ایستاده بود و نمیدونست چی بگه که یکی از دانشجو ها گفت
*استاد هه ری رو اینطور نبینید... استاد جان رو دیوونه کرده بود... شاید هنوز یخش باز نشده... هه ری استاد از خودمونه
هه ری « لبخند ساختگی ای زدم و خدا میدونه اون لحظه چقدر دوست داشتم با مشت فک لاندای رو پایین بیارم...
نامجون « کلاهت رو بردار خانم پارک
هه ری « چیکار میکردم؟ اگه پافشاری میکردم که فکر میکرد یکی دیگه رو جای خودم فرستادم! اگه کلاه رو برمیداشتم قبر خودم رو کنده بودم... دست های لرزونم رو بالا اوردم و کلاه رو از روی سرم برداشتم... لب پایینم رو گاز گرفتم و به نامجون نگاه کردم... برای لحظه ای چشماش گرد و شد و خشم و تعجب رو میشد از چشماش خوند... نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و بعد درحالی که از عصبانیت میلرزید گفت
نامجون « میتونید برید بشینید خانم... *با کمی مکث... خانم پارک
هه ری « پا تند کردم و رفتم سرجام نشستم... رزی به پهلوم زد و گفت
رز « فکر کنم تو یه نگاه عاشقت شد
هه ری « زر نزن رز
رز « باشه وحشی نشو
_هه ری به این فکر میکرد که آیا نامجون اونو به خاطر اورده یا نه! یعنی زندگی رو براش جهنم میکنه؟ با خوردن زنگ و خسته نباشیدی که گفت سریع وسایلش رو برداشت تا از اون فضای خفه کننده خارج بشه اما نامجون به همین راحتی میزاشت فرار کنه؟
نامجون « خانم پارک صبر کنید باهاتون کار دارم
هه ری « بچه ها چپ چپ نگاهم کردن و از کلاس خارج شدن... توقع داشتم نامجون بیخیالم بشه ؟ اونم کسی که مثل ببر زخمی دنبالم میگشته ؟ قدم هاش رو به سمت در برداشت و بعد از اینکه مطمئن شد همه خارج شدن و کسی فالگوش نایستاده در رو بست و عینکش رو برداشت....
نامجون « خب خانم پارک... پس اسم اصلیتون پارک هه ری بوده نه؟ دیگه چه دروغی به خوردم دادی؟ نکنه یتیم نیستی و پدر و مادرت هم زنده ان؟
هه ری « چشمام رو با درد بستم... یه زمانی این مرد کل زندگیم بود اما الان.... الان فقط میخواستم از دستش فرار کنم... چی بهش میگفتم؟ چی داشتم که بهش بگم... لب هام رو از هم فاصله دادم و گفتم « نامجون بزار برم
نامجون « بری؟ میدونی کل این پنج سال رو دنبالت میگشتم؟ الان که پیدات کردم بزارم بری؟ باید یه سری چیزا رو برام روشن کنی.... جینسو... اوه نه پارک هه ری! هر چند تو برات مهم نیست توی این چند سال چی به من گذشت... اما حالا قرار نیست به عنوان یه دوست باهات برخورد کنم! تو از الان از غربیه ها هم برام غریبه تری هه ری...
هه ری « پس با یه غریبه چیکار داری؟؟؟ تو که حکمم صادر کردی! دونستن حقیقت به چه کارت میاد؟
نامجون « حقیه که تو پنج سال ازم گرفتیش! حرف بزن لعنتی! چی برات کم گذاشتم مگه؟ چیکار باید میکردم نه نکردم؟ عشق و علاقه ام کم بود؟ دنیا رو به پات نریختم؟؟؟ حرف بزن هه ری....
*استاد هه ری رو اینطور نبینید... استاد جان رو دیوونه کرده بود... شاید هنوز یخش باز نشده... هه ری استاد از خودمونه
هه ری « لبخند ساختگی ای زدم و خدا میدونه اون لحظه چقدر دوست داشتم با مشت فک لاندای رو پایین بیارم...
نامجون « کلاهت رو بردار خانم پارک
هه ری « چیکار میکردم؟ اگه پافشاری میکردم که فکر میکرد یکی دیگه رو جای خودم فرستادم! اگه کلاه رو برمیداشتم قبر خودم رو کنده بودم... دست های لرزونم رو بالا اوردم و کلاه رو از روی سرم برداشتم... لب پایینم رو گاز گرفتم و به نامجون نگاه کردم... برای لحظه ای چشماش گرد و شد و خشم و تعجب رو میشد از چشماش خوند... نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و بعد درحالی که از عصبانیت میلرزید گفت
نامجون « میتونید برید بشینید خانم... *با کمی مکث... خانم پارک
هه ری « پا تند کردم و رفتم سرجام نشستم... رزی به پهلوم زد و گفت
رز « فکر کنم تو یه نگاه عاشقت شد
هه ری « زر نزن رز
رز « باشه وحشی نشو
_هه ری به این فکر میکرد که آیا نامجون اونو به خاطر اورده یا نه! یعنی زندگی رو براش جهنم میکنه؟ با خوردن زنگ و خسته نباشیدی که گفت سریع وسایلش رو برداشت تا از اون فضای خفه کننده خارج بشه اما نامجون به همین راحتی میزاشت فرار کنه؟
نامجون « خانم پارک صبر کنید باهاتون کار دارم
هه ری « بچه ها چپ چپ نگاهم کردن و از کلاس خارج شدن... توقع داشتم نامجون بیخیالم بشه ؟ اونم کسی که مثل ببر زخمی دنبالم میگشته ؟ قدم هاش رو به سمت در برداشت و بعد از اینکه مطمئن شد همه خارج شدن و کسی فالگوش نایستاده در رو بست و عینکش رو برداشت....
نامجون « خب خانم پارک... پس اسم اصلیتون پارک هه ری بوده نه؟ دیگه چه دروغی به خوردم دادی؟ نکنه یتیم نیستی و پدر و مادرت هم زنده ان؟
هه ری « چشمام رو با درد بستم... یه زمانی این مرد کل زندگیم بود اما الان.... الان فقط میخواستم از دستش فرار کنم... چی بهش میگفتم؟ چی داشتم که بهش بگم... لب هام رو از هم فاصله دادم و گفتم « نامجون بزار برم
نامجون « بری؟ میدونی کل این پنج سال رو دنبالت میگشتم؟ الان که پیدات کردم بزارم بری؟ باید یه سری چیزا رو برام روشن کنی.... جینسو... اوه نه پارک هه ری! هر چند تو برات مهم نیست توی این چند سال چی به من گذشت... اما حالا قرار نیست به عنوان یه دوست باهات برخورد کنم! تو از الان از غربیه ها هم برام غریبه تری هه ری...
هه ری « پس با یه غریبه چیکار داری؟؟؟ تو که حکمم صادر کردی! دونستن حقیقت به چه کارت میاد؟
نامجون « حقیه که تو پنج سال ازم گرفتیش! حرف بزن لعنتی! چی برات کم گذاشتم مگه؟ چیکار باید میکردم نه نکردم؟ عشق و علاقه ام کم بود؟ دنیا رو به پات نریختم؟؟؟ حرف بزن هه ری....
۱۸۰.۹k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.