پارت۱۵(pure love)
((خدا شاهده دیروز دو پارت نوشتم ولی پاک شد))
از زبان ا/ت
از مدرسه برگشتم و اومدم و خونه یه جورایی حس عجیبی داشتم برای اولین بار توی زندگیم میخواستم قرار بزارم
خوب استراحت کردم چون چند روزی بود که بخاطر بد خوابی و درس زیر چشمام گودی افتاده بود
بیدار شدم کم کم شروع کردم به آماده شدن
ماسک ورقه ای روی پوستم گذاشتم
لباسمو برای بیرون اتو کردم و یه دوش گرفتم
موهامو خشک کردم و حالت دادم و بعد از میکاپم یه رژ لب هلویی رنگ به لبام زدم
توی آینه خودمو نگاه می کردم خیلی خوشگل شده بودم چشمم به عطری خورد که مامانم قبل از فوتش بهم داده بود
یادمه که میگفت این یه یادگاریه که هروقت استفاده کنم یعنی به یادشم و اونم برام آرزوی موفقیت و خوشبختی می کنه
نا خودآگاه احساس کردم روی گونم خیسه دستمو روی گونم کشیدم و پاکش کردم
عطرو زدم و گفتم: مامان یادت باشه گفتی برام آرزوی خوشبختی و موفقیت می کنی الان به آرزوت نیاز دارم پس لطفاً کنارم باش
از اتاقم بیرون رفتم که بابام با دیدن من کلی تعجب کرد و گفت: کجا؟؟درس نداری؟؟
هوفی کشیدم چرا همه به درس فکر می کنن؟
گفتم: نه درس ندارم الآنم دارم میرم سرقرار با اجازه شما
داشت نگاهم می کرد که یهو دستش رو روی چشماش گذاشت و سرشو پایین انداخت
گفتم: چیزی شده بابا؟
درحالی که چشماشو پاک می کرد با بغض گفت: نه... فقط...خیلی ... مثل مامانت شدی...دلم براش تنگ شده
دلم برای بابام سوخت اون همیشه میگه مامانمو خیلی دوست داشته و خودمم شاهد این بودم قبلا
رفتم پیشش و دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم: اشکالی نداره...ما همدیگه رو داریم
منظورم از ما من و بابام بود ...یورا خواهر ناتنی من بود و حالا هم دیگه برام ارزشی نداشت
صدای زنگ در اومد بابام بلند شد و گفت: میخوام ببینم این پسر کیه که با وجود مینهو باهاش میری سر قرار
گفتم: بابا من خیلی وقته با مینهو کات کردم
پوزخندی زد و گفت: پی بلاخره گفتی
اخم کرد و گفت: مگه من بابات نیستم چرا به من نگفتی؟(برادرم کوک منتظره😐)
گفتم: بابا اینا رو بزار برای بعدا الان جونگ کوک منتظره سمت در رفتم بابام هم پشت سرم میومد
در رو باز کردم که با استایل دارک جونگ کوک مواجه شدم برعکس من که همیشه سفید میپوشم اون کاملا مشکی پوشیده بود و خیلی جذاب شده بود
تا بابام رو دید خم شد و احترامشو به جا آورد و سلام کرد
بابام باهاش سلام کرد و گفت: دخترمو به تو میسپارم مثل مینهو نباش وگرنه تیکه تیکت می کنما
خندیم و گفتم: باباااا
گفت: خب چیه هنوز مینهو درس عبرت نگرفته بزار ببینمش دارم براش
خندیدیم و با خداحافظی از اونجا رفتیم بیرون
همین که رفتیم بیرون از جونگ کوک پرسیدم: کجا میخوایم بریم؟؟
لبخند ملیحی زد و گفت: میخوام دنیامو بهت نشون بدم اما قبلش بیا بریم سینما اوکی؟؟ فیلم جالبی داره
گفتم: باشه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت سینما
از زبان ا/ت
از مدرسه برگشتم و اومدم و خونه یه جورایی حس عجیبی داشتم برای اولین بار توی زندگیم میخواستم قرار بزارم
خوب استراحت کردم چون چند روزی بود که بخاطر بد خوابی و درس زیر چشمام گودی افتاده بود
بیدار شدم کم کم شروع کردم به آماده شدن
ماسک ورقه ای روی پوستم گذاشتم
لباسمو برای بیرون اتو کردم و یه دوش گرفتم
موهامو خشک کردم و حالت دادم و بعد از میکاپم یه رژ لب هلویی رنگ به لبام زدم
توی آینه خودمو نگاه می کردم خیلی خوشگل شده بودم چشمم به عطری خورد که مامانم قبل از فوتش بهم داده بود
یادمه که میگفت این یه یادگاریه که هروقت استفاده کنم یعنی به یادشم و اونم برام آرزوی موفقیت و خوشبختی می کنه
نا خودآگاه احساس کردم روی گونم خیسه دستمو روی گونم کشیدم و پاکش کردم
عطرو زدم و گفتم: مامان یادت باشه گفتی برام آرزوی خوشبختی و موفقیت می کنی الان به آرزوت نیاز دارم پس لطفاً کنارم باش
از اتاقم بیرون رفتم که بابام با دیدن من کلی تعجب کرد و گفت: کجا؟؟درس نداری؟؟
هوفی کشیدم چرا همه به درس فکر می کنن؟
گفتم: نه درس ندارم الآنم دارم میرم سرقرار با اجازه شما
داشت نگاهم می کرد که یهو دستش رو روی چشماش گذاشت و سرشو پایین انداخت
گفتم: چیزی شده بابا؟
درحالی که چشماشو پاک می کرد با بغض گفت: نه... فقط...خیلی ... مثل مامانت شدی...دلم براش تنگ شده
دلم برای بابام سوخت اون همیشه میگه مامانمو خیلی دوست داشته و خودمم شاهد این بودم قبلا
رفتم پیشش و دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم: اشکالی نداره...ما همدیگه رو داریم
منظورم از ما من و بابام بود ...یورا خواهر ناتنی من بود و حالا هم دیگه برام ارزشی نداشت
صدای زنگ در اومد بابام بلند شد و گفت: میخوام ببینم این پسر کیه که با وجود مینهو باهاش میری سر قرار
گفتم: بابا من خیلی وقته با مینهو کات کردم
پوزخندی زد و گفت: پی بلاخره گفتی
اخم کرد و گفت: مگه من بابات نیستم چرا به من نگفتی؟(برادرم کوک منتظره😐)
گفتم: بابا اینا رو بزار برای بعدا الان جونگ کوک منتظره سمت در رفتم بابام هم پشت سرم میومد
در رو باز کردم که با استایل دارک جونگ کوک مواجه شدم برعکس من که همیشه سفید میپوشم اون کاملا مشکی پوشیده بود و خیلی جذاب شده بود
تا بابام رو دید خم شد و احترامشو به جا آورد و سلام کرد
بابام باهاش سلام کرد و گفت: دخترمو به تو میسپارم مثل مینهو نباش وگرنه تیکه تیکت می کنما
خندیم و گفتم: باباااا
گفت: خب چیه هنوز مینهو درس عبرت نگرفته بزار ببینمش دارم براش
خندیدیم و با خداحافظی از اونجا رفتیم بیرون
همین که رفتیم بیرون از جونگ کوک پرسیدم: کجا میخوایم بریم؟؟
لبخند ملیحی زد و گفت: میخوام دنیامو بهت نشون بدم اما قبلش بیا بریم سینما اوکی؟؟ فیلم جالبی داره
گفتم: باشه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت سینما
۱۶.۹k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.