「مزاحم قلبم」
「مزاحم قلبم」
part: ¹⁹
رفتم نزدیکش که دیدم پا شد.
میخواست بره که منو دید سر جاش موند
-قربان، اینجا چی کار میکنید؟
-عا..
چی بگم چی بگم خدایا چی بگم بهش
-فک کردم نیاز به یه نفر داشته باشید.
-مرسی که اومدین... سوجو میخورید؟
-عا بله حتما
***
با لی رفتیم نزدیک ترین رستوران تا یکم سوجو بخوریم فک کنم اینجوری بهتر باشه.
(دقایقی بعد)
-میدونی رئیس کیم؟(مست)
-من جئونم
لی خیلی مست کرده بود ولی من مثل همیشه ظرفیتم زیاد بود ولی لی ن. چون با 8 لیوان مست کرده
-حالا هر چی، میدونی، من مامانمو از دست دادم، ها ههههه، خیلی جالبه(مست، خنده)
-لی حالت خوبه؟
-میدونی من حالم، اوق، خیلی بده، قلبم درد میکنه، اینکه نتونستم اخرین بار مامانمو ببینم قلبمو میشکنه، خیلی مزخرفه هااااهههه(مست)
-لی تو حالت خوب نیست بیا برسونمت.
ات رو از دستش گرفته بودمو با خودم به سمت ماشین میبردم که شروع کرد به حرف زدن
-میدونی، مامانم بیماری داشت، یه بیماری ارثی که از مامانش گرفته بود، مامانم، مامان بزرگم، مامان ِ مامان بزرگم باید یه بچه به دنیا میورد، که قطعا دختر بود. دچار بیماری... میشد. ولی نگران نباش...... من بیماری ندارم. چون من اولین بچه نبودم. اولین بچه............. یه پسر بود. که مرد.
بخش اخرشو انقدر اروم گفت که اصلا مطمئن نیستم جملش این بود.
سرش رو شونم فرود اومد و به یه خواب عمیق رفت.
{ویو ات}
با سر درد شدیدی چشمامو باز کردمو دستمو گذاشتم رو چشمام. چشمامو کامل باز کردم. من... من کجام؟...
ادامه دارد...
🚫اصکی ممنوع
part: ¹⁹
رفتم نزدیکش که دیدم پا شد.
میخواست بره که منو دید سر جاش موند
-قربان، اینجا چی کار میکنید؟
-عا..
چی بگم چی بگم خدایا چی بگم بهش
-فک کردم نیاز به یه نفر داشته باشید.
-مرسی که اومدین... سوجو میخورید؟
-عا بله حتما
***
با لی رفتیم نزدیک ترین رستوران تا یکم سوجو بخوریم فک کنم اینجوری بهتر باشه.
(دقایقی بعد)
-میدونی رئیس کیم؟(مست)
-من جئونم
لی خیلی مست کرده بود ولی من مثل همیشه ظرفیتم زیاد بود ولی لی ن. چون با 8 لیوان مست کرده
-حالا هر چی، میدونی، من مامانمو از دست دادم، ها ههههه، خیلی جالبه(مست، خنده)
-لی حالت خوبه؟
-میدونی من حالم، اوق، خیلی بده، قلبم درد میکنه، اینکه نتونستم اخرین بار مامانمو ببینم قلبمو میشکنه، خیلی مزخرفه هااااهههه(مست)
-لی تو حالت خوب نیست بیا برسونمت.
ات رو از دستش گرفته بودمو با خودم به سمت ماشین میبردم که شروع کرد به حرف زدن
-میدونی، مامانم بیماری داشت، یه بیماری ارثی که از مامانش گرفته بود، مامانم، مامان بزرگم، مامان ِ مامان بزرگم باید یه بچه به دنیا میورد، که قطعا دختر بود. دچار بیماری... میشد. ولی نگران نباش...... من بیماری ندارم. چون من اولین بچه نبودم. اولین بچه............. یه پسر بود. که مرد.
بخش اخرشو انقدر اروم گفت که اصلا مطمئن نیستم جملش این بود.
سرش رو شونم فرود اومد و به یه خواب عمیق رفت.
{ویو ات}
با سر درد شدیدی چشمامو باز کردمو دستمو گذاشتم رو چشمام. چشمامو کامل باز کردم. من... من کجام؟...
ادامه دارد...
🚫اصکی ممنوع
۴۸۱
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.