پارت سوم طلب عشق
با اشک توی چشمام ازاتاقش اومدم بیرون حالم بشدت بد بود نمیدونستم جوابی که بهش دادم به صلاحمه یا نه نشستم روکاناپه داشتم فکر میکردم حس خیلی بدی داشتم تا اینکه هاله نوری از پشتم افتاد توی تلویزیون
برگشتم پشتم نامجون از اتاق اومد بیرون
نامجون : حالت بده ؟
ا،ت : هومم
قطره اشکی که از چشمم غلتید پایین رو پاک کرد و نشست کنارم
نامجون : تو همیشه تنها بودی ولی من از بچگی تاحالا اشکت رو ندیده بودم
ا،ت:اره اون موقع بیشترمیتونستم مقاومت کنم تنهایی
تو این چند سال خیلی بهم فشار اورده
نامجون : دیگه تنها نیستی ناراحت نباش
بلند شدم که برم سمت اتاقم محکم بغلم گرفت نذاشت از جام تکون بخورم
ا،ت : نامجون ولم کن میخوام تنها باشم
نامجون :10سال تنهایی بست نیست ؟
ا،ت : بهش عادت کردم چیز عجیبی نیست که؟
اشک هام دونه دونه از چشمم جاری بود حالم به شدت عجیب بود
نامجون: میشه دیگه گریه نکنی ؟
اشک هام رو پاک کردم و سرم رو از تو بغلش برداشتم
دوباره کشیدم سرم رو گذاشتم رو شونه اش
ا،ت : تو که ازبچگی ازم متنفربودی چطور عاشقم شدی
نامجون :نمیدونم چیشد ولی بعدازچندسال که دیدمت
تغییر عجیبی کرده بودی عوض شده بود
ا،ت : تفاوتم این بود که دیگه مادر نداشتم و پدرم هم خرجم رو نمیداد مجبور شدم از اون دختر بابا تبدیل بشم به دختری که خودش باید هم درس بخونه و هم کار کنه بعد از اون شرط بندی لعنتی هم دیگه زندگیم زندگی نشد
نامجون : شرط بزرگی بسته بود خیلی پولش زیاد بود
ا،ت : مثلا میخواست زندگیش رو نجات بده ازدواج کنه
من رو برگردونه پیش خودش ولی بدبختمون کرد
نامجون: ناراحت نباش همه چیز درست میشه بیا بریم بخوابیم ..
برگشتم پشتم نامجون از اتاق اومد بیرون
نامجون : حالت بده ؟
ا،ت : هومم
قطره اشکی که از چشمم غلتید پایین رو پاک کرد و نشست کنارم
نامجون : تو همیشه تنها بودی ولی من از بچگی تاحالا اشکت رو ندیده بودم
ا،ت:اره اون موقع بیشترمیتونستم مقاومت کنم تنهایی
تو این چند سال خیلی بهم فشار اورده
نامجون : دیگه تنها نیستی ناراحت نباش
بلند شدم که برم سمت اتاقم محکم بغلم گرفت نذاشت از جام تکون بخورم
ا،ت : نامجون ولم کن میخوام تنها باشم
نامجون :10سال تنهایی بست نیست ؟
ا،ت : بهش عادت کردم چیز عجیبی نیست که؟
اشک هام دونه دونه از چشمم جاری بود حالم به شدت عجیب بود
نامجون: میشه دیگه گریه نکنی ؟
اشک هام رو پاک کردم و سرم رو از تو بغلش برداشتم
دوباره کشیدم سرم رو گذاشتم رو شونه اش
ا،ت : تو که ازبچگی ازم متنفربودی چطور عاشقم شدی
نامجون :نمیدونم چیشد ولی بعدازچندسال که دیدمت
تغییر عجیبی کرده بودی عوض شده بود
ا،ت : تفاوتم این بود که دیگه مادر نداشتم و پدرم هم خرجم رو نمیداد مجبور شدم از اون دختر بابا تبدیل بشم به دختری که خودش باید هم درس بخونه و هم کار کنه بعد از اون شرط بندی لعنتی هم دیگه زندگیم زندگی نشد
نامجون : شرط بزرگی بسته بود خیلی پولش زیاد بود
ا،ت : مثلا میخواست زندگیش رو نجات بده ازدواج کنه
من رو برگردونه پیش خودش ولی بدبختمون کرد
نامجون: ناراحت نباش همه چیز درست میشه بیا بریم بخوابیم ..
۳۷.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.