📗- part4
📗- #part4
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
صداش شبیه صدای اون آدم جنتلمنا بود ولی از اونجایی که اینجوری باهام حرف زد و اون پوزخند an رو زد بهش میگیم جنتلaن!
بگذریم،مامان و بابا ساعت سه میومدن خونه من تا اونموقع پنجساعت زمان داشتم عیaشی کنم،در یخچال رو باز کردم تا از نوشابه انتقام بگیرم!
رو مدل نشستم و با نوشابه مsت ک...نه چیز یعنی اینکه...ای بابا اون کلمه چی بود...اها نوشابه خوردم
بعد از اون بلند شدم و یه دست لباس خوشگل پوشیدم که با صدای چرخوندن کلید با اون استایل خفنم به سمت در رفتم و عماد تو چهارچوب در نمایان شد.
+به به..خواهر زیبای خودم...کجا میری؟
-دارم با راضیه میرم بیرون،اون کدوم خrی بود گوشی تو جواب داد؟؟
+کی؟!
بسم الله..اینا یا جنی شدن یا میخوان منو سرکار بزارن!
-عمااااااد
+کووووفت جااااان؟؟؟؟؟؟؟
-تو گوشیتو دست هیچ کره خrی ندادی؟
+نه.....چرا چرا چرا دست محراب دادم که برم دشoری!
-همینه دیگه برادر من وقتی هوای پایین تnتو نداری،من همون موقع زنگ میزنم اون شلmغز جواب میده و همون لحظه من دلم از دست کارای اsکلانه خانوم آیندهات پره میخوام فhش بدم با اون صدای کوفتyش میگه سیلیم عیلیکیم الهی همه قرصاش افقی افقی برن تو معدش
عماد دیگه نفس براش نمونده بود و از خنده شبیه میت داشت جون میداد
+خ..خ...خیلی خب آمال نفس بگیر دختر
و دوباره خندید
-فعلا که اونی که داره خفه میشه توی عمی جووون پاشو پاشو منو ببر خونه خانوم آینده ات
بلند شد و رفت سر وقت موهای قهوهایش داشت مرتبشون میکرد،عهعهعهعه بi پدر بهش متلک میندازم برمیداره خوشحالم میشه با کیفم محکم زدم پشتش...
-عمادجان مقاومت نکنیا،میخوای هماهنگ کنم زودتر عمهام کنی!!
عماد از آینه یه نگاه گنگ و بیخاصیتی بهم انداخت که دستم رو روی کلهی پوکش گذاشتم و نگاهش رنگ ترس برداشت میدونست میخوام چیکار کنم به خاطر همین در تند ترین حالت موهاشو بهم ریختم و تخت گاز رفتم سمت در خروجی...
یه جوری دوییدم که وقتی رسیدم نفس نفس میزدم
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
ׅ
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
صداش شبیه صدای اون آدم جنتلمنا بود ولی از اونجایی که اینجوری باهام حرف زد و اون پوزخند an رو زد بهش میگیم جنتلaن!
بگذریم،مامان و بابا ساعت سه میومدن خونه من تا اونموقع پنجساعت زمان داشتم عیaشی کنم،در یخچال رو باز کردم تا از نوشابه انتقام بگیرم!
رو مدل نشستم و با نوشابه مsت ک...نه چیز یعنی اینکه...ای بابا اون کلمه چی بود...اها نوشابه خوردم
بعد از اون بلند شدم و یه دست لباس خوشگل پوشیدم که با صدای چرخوندن کلید با اون استایل خفنم به سمت در رفتم و عماد تو چهارچوب در نمایان شد.
+به به..خواهر زیبای خودم...کجا میری؟
-دارم با راضیه میرم بیرون،اون کدوم خrی بود گوشی تو جواب داد؟؟
+کی؟!
بسم الله..اینا یا جنی شدن یا میخوان منو سرکار بزارن!
-عمااااااد
+کووووفت جااااان؟؟؟؟؟؟؟
-تو گوشیتو دست هیچ کره خrی ندادی؟
+نه.....چرا چرا چرا دست محراب دادم که برم دشoری!
-همینه دیگه برادر من وقتی هوای پایین تnتو نداری،من همون موقع زنگ میزنم اون شلmغز جواب میده و همون لحظه من دلم از دست کارای اsکلانه خانوم آیندهات پره میخوام فhش بدم با اون صدای کوفتyش میگه سیلیم عیلیکیم الهی همه قرصاش افقی افقی برن تو معدش
عماد دیگه نفس براش نمونده بود و از خنده شبیه میت داشت جون میداد
+خ..خ...خیلی خب آمال نفس بگیر دختر
و دوباره خندید
-فعلا که اونی که داره خفه میشه توی عمی جووون پاشو پاشو منو ببر خونه خانوم آینده ات
بلند شد و رفت سر وقت موهای قهوهایش داشت مرتبشون میکرد،عهعهعهعه بi پدر بهش متلک میندازم برمیداره خوشحالم میشه با کیفم محکم زدم پشتش...
-عمادجان مقاومت نکنیا،میخوای هماهنگ کنم زودتر عمهام کنی!!
عماد از آینه یه نگاه گنگ و بیخاصیتی بهم انداخت که دستم رو روی کلهی پوکش گذاشتم و نگاهش رنگ ترس برداشت میدونست میخوام چیکار کنم به خاطر همین در تند ترین حالت موهاشو بهم ریختم و تخت گاز رفتم سمت در خروجی...
یه جوری دوییدم که وقتی رسیدم نفس نفس میزدم
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
ׅ
۱.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۳