بی رحم
#بی_رحم
part 24
گفت:فکر کردی انقدر نفهمم زود باش بهم بگو چخبره هان تو چیکار کردی اصلا
چیکار کردی که پدرم باهات مشکل داره نکنه هرزه ای چیزی هستی که نمیخواد تو خانوادمون باشی هان
جواب منو بده چرا ساکتی "داد"
با شنیدن اون کلمه اونم از زبون جیمین واقعا برام درد اور بود شاید اگه خنجری توی قلبم فرو میکردن دردش از شنیدن این کلمه کمتر بود
یعنی انقدر از چشمش افتاده بودم که همچین افکاری داشت
به زور بغص توی گلوم رو نگه داشته بودم
سعی میکردم مانع ریختن اشکام بشم اما نمی تونستم مدام قطره ای اشک از چشمم سرازیر میشد
متوجه ی اتفاقات اطرافم نبودم فقط به گوشه ای خیره شده بودم
با حس فشورده شدن چونم سرم رو بالا گرفتم جینین بود که توی چند میلی متری صورتم بودم چونم رو محکم گرفته بود
با عربده ای که زد تازه به خودم اومدم
_نمی خوای جوابم رو بدی هان
چرا حرف نمیزنی
با صدایی که بغصم معلوم بود اروم گفتم : جیمین اروم باش
اونطور چیزی نیست که تو فکر میکنی باور کن
پزخندی زد و چونم رو ول کرد و چند قدم از دور تر شد اینبار با تن صدای اروم تری گفت : فکر میکردم کی هستی چی از اب در اومدی
برات دارم مین یوری برات دارم من ساده رو بگو که چند یال پیش گول تو رو خوردم
دوباره بهم نزدیک شد و از پشت موهام رو محکم گرفت و کشید و تو همون حالت گفت : برو زود اون چشمات رو بشود واقعا که دیگه این کلک ها برای من جواب نمیده
من میرم تو هم زود باش بیا
واقعا با کاتش قلبم رو شکونده بود توان صحبت کردن نداشتم بو صدای ارومی باشه ای زیر لب گفتم که از اونجا دور شد
به سمت سرویس بهداشتی که گوشه ی حیاط بود رفتم
دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم اما اینجا جاش نبود
چی فکر میکردم چی شد
بعد از شستن صورتم نگاه دوباره ای به خودم توی اینه انداختم چشمام هنوز کمی پف داشت بهتر بود یکم توی حیاط باشم تا شاید بهتر شدم
از سرویس بهداشتی خارج شدم داشتم توی حیاط قدم میزدم
باد خنکی میوزید باعث میشدکمی از فکر به اتفاقات چند دقیقه پیش بیرون بیام
چند دقیقه ای بود که توی حیاط بودم
بهتر بود دیگه برگردم چند قدمی به سمت عمارت بر داشته بودم که با صدایی متوقف شدم نگاهی به پشت سرم انداختم با دیدن آهنجونگ پدر جیمین باز اون ترس و دلهره به سراغم اومد
با همون پزخنده ای که روی لباش بود گفت : انگار قرار نیست گوش به حرفم باشب نه
حتما باید با جون کسی تحدیدت کنم تا دست از کارات برداری
تا کی میخوای یه دنده باشی دختر
ولی بزار یه چیزی بهت بگم به نفعته اینو اویزه ی گوشت کنی
با این کارات فقط باعث و بانی مرگ عزیزانت میشی مین یوری
حرفی نداشتم در جواب بهش بگم
چیزی نگفتم
بدون اینکه دوباره به پشتم نگاهی بندازم به راهم ادامه دادم
حالم اصلا خوب نبود
وقتی وارد اون جمع شدم با لبخند مصنوعی رو بهشون بابت دیر کردم غدر خواهی کردم
و بعد دوباره روی همون کاناپه کنار جیمین نشستم
پارک داسام :راستی درباره ی ازدواجتون باهم صحبت کردیم
از اونجایی که تو جیمین مدت زیادی باهم قرار میزاریم بهتره زیاد مراسم ازدواجتون رو عقب ننداریم
برای همین اگه شما هم راصی باشید یک هفته ی دیگه مراسم ازدواج رو برگذار میکنیم
البته اگه شما با هاش مشکلی داشته باشید میتونیم دیر تر برگذارش کنیم
لبخند زورکی زدم رو به خانم داسام گفتم : نه اتفاقا خیلی هم خوبه
جیمین : درسته مامان ما هم دوست داریم هر چه زود تر ازدواجمون صورت بگیره
part 24
گفت:فکر کردی انقدر نفهمم زود باش بهم بگو چخبره هان تو چیکار کردی اصلا
چیکار کردی که پدرم باهات مشکل داره نکنه هرزه ای چیزی هستی که نمیخواد تو خانوادمون باشی هان
جواب منو بده چرا ساکتی "داد"
با شنیدن اون کلمه اونم از زبون جیمین واقعا برام درد اور بود شاید اگه خنجری توی قلبم فرو میکردن دردش از شنیدن این کلمه کمتر بود
یعنی انقدر از چشمش افتاده بودم که همچین افکاری داشت
به زور بغص توی گلوم رو نگه داشته بودم
سعی میکردم مانع ریختن اشکام بشم اما نمی تونستم مدام قطره ای اشک از چشمم سرازیر میشد
متوجه ی اتفاقات اطرافم نبودم فقط به گوشه ای خیره شده بودم
با حس فشورده شدن چونم سرم رو بالا گرفتم جینین بود که توی چند میلی متری صورتم بودم چونم رو محکم گرفته بود
با عربده ای که زد تازه به خودم اومدم
_نمی خوای جوابم رو بدی هان
چرا حرف نمیزنی
با صدایی که بغصم معلوم بود اروم گفتم : جیمین اروم باش
اونطور چیزی نیست که تو فکر میکنی باور کن
پزخندی زد و چونم رو ول کرد و چند قدم از دور تر شد اینبار با تن صدای اروم تری گفت : فکر میکردم کی هستی چی از اب در اومدی
برات دارم مین یوری برات دارم من ساده رو بگو که چند یال پیش گول تو رو خوردم
دوباره بهم نزدیک شد و از پشت موهام رو محکم گرفت و کشید و تو همون حالت گفت : برو زود اون چشمات رو بشود واقعا که دیگه این کلک ها برای من جواب نمیده
من میرم تو هم زود باش بیا
واقعا با کاتش قلبم رو شکونده بود توان صحبت کردن نداشتم بو صدای ارومی باشه ای زیر لب گفتم که از اونجا دور شد
به سمت سرویس بهداشتی که گوشه ی حیاط بود رفتم
دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم اما اینجا جاش نبود
چی فکر میکردم چی شد
بعد از شستن صورتم نگاه دوباره ای به خودم توی اینه انداختم چشمام هنوز کمی پف داشت بهتر بود یکم توی حیاط باشم تا شاید بهتر شدم
از سرویس بهداشتی خارج شدم داشتم توی حیاط قدم میزدم
باد خنکی میوزید باعث میشدکمی از فکر به اتفاقات چند دقیقه پیش بیرون بیام
چند دقیقه ای بود که توی حیاط بودم
بهتر بود دیگه برگردم چند قدمی به سمت عمارت بر داشته بودم که با صدایی متوقف شدم نگاهی به پشت سرم انداختم با دیدن آهنجونگ پدر جیمین باز اون ترس و دلهره به سراغم اومد
با همون پزخنده ای که روی لباش بود گفت : انگار قرار نیست گوش به حرفم باشب نه
حتما باید با جون کسی تحدیدت کنم تا دست از کارات برداری
تا کی میخوای یه دنده باشی دختر
ولی بزار یه چیزی بهت بگم به نفعته اینو اویزه ی گوشت کنی
با این کارات فقط باعث و بانی مرگ عزیزانت میشی مین یوری
حرفی نداشتم در جواب بهش بگم
چیزی نگفتم
بدون اینکه دوباره به پشتم نگاهی بندازم به راهم ادامه دادم
حالم اصلا خوب نبود
وقتی وارد اون جمع شدم با لبخند مصنوعی رو بهشون بابت دیر کردم غدر خواهی کردم
و بعد دوباره روی همون کاناپه کنار جیمین نشستم
پارک داسام :راستی درباره ی ازدواجتون باهم صحبت کردیم
از اونجایی که تو جیمین مدت زیادی باهم قرار میزاریم بهتره زیاد مراسم ازدواجتون رو عقب ننداریم
برای همین اگه شما هم راصی باشید یک هفته ی دیگه مراسم ازدواج رو برگذار میکنیم
البته اگه شما با هاش مشکلی داشته باشید میتونیم دیر تر برگذارش کنیم
لبخند زورکی زدم رو به خانم داسام گفتم : نه اتفاقا خیلی هم خوبه
جیمین : درسته مامان ما هم دوست داریم هر چه زود تر ازدواجمون صورت بگیره
۹.۰k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.