Part 19
Part 19
ادامه پرش زمانی
سرم و بالا آوردم دیدم تهیونگ چشم هاش پر از اشکه
کوک:تو که خودت بغضت گرفت چرا داری این کار رو باهام میکنی؟*آروم
تهیونگ اولین قطره اشکش ریخت
تهیوگ:چون جداییمون برای هردومون بهتره حالا فهمیدی؟*داد
کوک:آره باشه بهم بزنیم حالا هم از اتاقم برو بیرون*دادوبغض
تهیونگ رفت بیرون و اونجا بود که انگار زندگیم تموم شد
پایان پرش زمانی
ویو کوک
چند قطره اشک از چشمم ریخت که سریع پاک کردم آماده شدم رفتم پایین دیدم ات تنها نشسته رفتم پیشش و بغلش کردم اونم بغلم کرد که حس کردم شونه ام خیس شد برگشتم نگاهش کردم دیدم گریه اش گرفت منم بغض کردم
کوک:ات خوبی*بابغض
ات:آره فقط خوشحالم که تو الان اینجایی و صحیح و سالم*بغض
کوک:مرسی که به فکرمین حرف های تو و یونگی و شنیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یونگی بخاطر من گریه کنه
ات:تو واسه هممون مهمی اینو بدون
یونگی:راست میگه واسه همه مهمی واسه من از همه مهم تری برای همین بخاطرت گریه کردم
رفتم بغلش کردم
کوک:مرسی هیونگ خیلی دوست دارم *گریهیآروم
یونگی دستش و دور کمرم حلقه کرد
یونگی:منم دوست دارم مکنه کوچولو
خندیدم ازش جدا شدم
کوک:ات و یونگی مرسی بابت تمام کمک هایی که واسم کردین ولی به نظرم من باید خونه جدا داشته باشم
یونگیوات:چی؟قطعا نه
کوک:چرا
ات:با رفتن تو من تنها میشم خواهش میکنم
یونگی:اگه تو بری نمیتونیم از نگرانیت در بیایم
کوک:آخه...
یونگی:آخه نداره نمیشه بری بهت عادت کردیم توقع نداری که وقتی تو میری حالمون خوب باشه؟
نمیدونستم چی بگم تو سکوت داشتم پایین و نگاه میکردم
یونگی:خوب بریم
کوک:ب.بریم*بغض
یونگی رفت بیرون
به ات نگاه کردم دیدم چشم هاش پره اشکه تا باهام چشم تو چشم شد سرش و برگردوند
ات:خدافز
کوک:خ.خدافز
رفتم بیرون و منو یونگی رفتیم همه کار هارو کردیم به یونگی گفتم بره بیرون و بعد به اون آقا گفتم که یه بادکنک برای تعیین جنسیت که داخلش بادکنک رنگ........باشه درست کنن رفتم و سوار ماشین شدم و رفتیم خونه زنگ در رو زدیم که با کسی که دم در بود تعجب کردم اون اینجا چیکار میکرد...ادامه دارد
ببخشید بابت تاخیر تو پست قبلی هم گفتم خیلی درس دارم من پایه هفتم برم نمیتونم مثل همیشه واستون پارت بزارم ببخشید بازم
این پارت هم شرط نداره شاید امروز شاید فردا بزارم بابای
ادامه پرش زمانی
سرم و بالا آوردم دیدم تهیونگ چشم هاش پر از اشکه
کوک:تو که خودت بغضت گرفت چرا داری این کار رو باهام میکنی؟*آروم
تهیونگ اولین قطره اشکش ریخت
تهیوگ:چون جداییمون برای هردومون بهتره حالا فهمیدی؟*داد
کوک:آره باشه بهم بزنیم حالا هم از اتاقم برو بیرون*دادوبغض
تهیونگ رفت بیرون و اونجا بود که انگار زندگیم تموم شد
پایان پرش زمانی
ویو کوک
چند قطره اشک از چشمم ریخت که سریع پاک کردم آماده شدم رفتم پایین دیدم ات تنها نشسته رفتم پیشش و بغلش کردم اونم بغلم کرد که حس کردم شونه ام خیس شد برگشتم نگاهش کردم دیدم گریه اش گرفت منم بغض کردم
کوک:ات خوبی*بابغض
ات:آره فقط خوشحالم که تو الان اینجایی و صحیح و سالم*بغض
کوک:مرسی که به فکرمین حرف های تو و یونگی و شنیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یونگی بخاطر من گریه کنه
ات:تو واسه هممون مهمی اینو بدون
یونگی:راست میگه واسه همه مهمی واسه من از همه مهم تری برای همین بخاطرت گریه کردم
رفتم بغلش کردم
کوک:مرسی هیونگ خیلی دوست دارم *گریهیآروم
یونگی دستش و دور کمرم حلقه کرد
یونگی:منم دوست دارم مکنه کوچولو
خندیدم ازش جدا شدم
کوک:ات و یونگی مرسی بابت تمام کمک هایی که واسم کردین ولی به نظرم من باید خونه جدا داشته باشم
یونگیوات:چی؟قطعا نه
کوک:چرا
ات:با رفتن تو من تنها میشم خواهش میکنم
یونگی:اگه تو بری نمیتونیم از نگرانیت در بیایم
کوک:آخه...
یونگی:آخه نداره نمیشه بری بهت عادت کردیم توقع نداری که وقتی تو میری حالمون خوب باشه؟
نمیدونستم چی بگم تو سکوت داشتم پایین و نگاه میکردم
یونگی:خوب بریم
کوک:ب.بریم*بغض
یونگی رفت بیرون
به ات نگاه کردم دیدم چشم هاش پره اشکه تا باهام چشم تو چشم شد سرش و برگردوند
ات:خدافز
کوک:خ.خدافز
رفتم بیرون و منو یونگی رفتیم همه کار هارو کردیم به یونگی گفتم بره بیرون و بعد به اون آقا گفتم که یه بادکنک برای تعیین جنسیت که داخلش بادکنک رنگ........باشه درست کنن رفتم و سوار ماشین شدم و رفتیم خونه زنگ در رو زدیم که با کسی که دم در بود تعجب کردم اون اینجا چیکار میکرد...ادامه دارد
ببخشید بابت تاخیر تو پست قبلی هم گفتم خیلی درس دارم من پایه هفتم برم نمیتونم مثل همیشه واستون پارت بزارم ببخشید بازم
این پارت هم شرط نداره شاید امروز شاید فردا بزارم بابای
۱۲.۴k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.