عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 3۴☆
همگی مشغول غذا خوردن شده بودیم که یکدفعه سوریا رو به تهیونگ گفت
سوریا: فکر نمیکنم دیگه نیازی به پرستار باشه من هستم
تیسا: ببخشیدا ولی من سومی جونمو خیلی دوست دارم و از تو بدم میاد پس دیگه از این پیشنهادات نده مگه نه بابایی جونم؟
تهیونگ: این موضوع به تو ربطی نداره فکر کنم دو ساعت پیش این موضوع رو گفتم ولی تو خودتو زدی به نفهمی
سوریا: ببخشید ولی من الان زنتم و تو در برابر من وظایفی داری
تهیونگ: من از اول بهت گفتم من این ازدواج رو قبول ندارم
سوریا: اما..
تهیونگ: دیگه ساکت شو نمیخوام چیزی بشنوم
سوریا از پشت میز بلند شد و رفت به اتاق خودش
تیسا: افرین بابایی حقش بود
سومی: خب حالا شمام دیگه دارین زیاده روی میکنین درسته ازش بدم میاد ولی جلوی من یا افراد دیگه اینجوری باهاش حرف نزنین
تهیونگ: سومی بیخیال اون باید بفهمه که نمیتونه منو بزور مال خودش کنه
سومی سرش رو به معنی تفهیم تکون داد و هر سه به خوردن غذاشون ادامه دادن و بعد از اون رفتن داخل پذیرایی نشستن و تیسا مشغول کامل کردن پازلش شد و ما هم شروع به حرف زدن کردبم
سومی: فردا باید بری شرکت یا تو خونه کار میکنی؟
تهیونگ: نه باید برم شرکت چنتا جلسه دارم
سومی: اکی
تهیونگ: سومی نزار اون بیاد سمت تیسا اگرم اذیتتون کرد یا حرفی بهت زد به من زنگ بزن یا پیام بده باشه؟
سومی: باشه عزیزم
تیسا: بابایی میشه بیای بهم کمک کنی این پازل رو کامل کنم؟
تهیونگ: بله که میام
تهیونگ رفت کنار تیسا نشست و بهش کمک کرد و بالاخره بعد از نیم ساعت پازل کامل شد و تیسا از خوشحالی بالا و پایین پرید
تیسا: اخجونننننننن بالاخره تموم شد
تهیونگ: مگه چند وقته داری درستش میکنی؟
تیسا: دقیق نمیدونم سومی چند روزه؟
سومی: سه روزه داره درستش میکنه
تهیونگ: اوه خب بابایی مگه مجبوری با پازل هزار تیکه بازی کنی؟
تیسا: آخه خوشگل بود
تهیونگ: شیطون بلا
سومی: خب دیگه تیسا وقت خوابه
تیسا: باشه پس بریم شب بخیر بابایی جونم
تهیونگ: شب بخیر نفسم
سومی: شب بخیر عزیزم
تهیونگ: شب بخیر
تیسا روی گونه پدرش بوسه ای گذاشت و همراه سومی رفت تو اتاقش تا بخوابه و تهیونگ هم رفت داخل اتاق خودش و برای خواب آماده شد
کپی ممنوع ❌
سوریا: فکر نمیکنم دیگه نیازی به پرستار باشه من هستم
تیسا: ببخشیدا ولی من سومی جونمو خیلی دوست دارم و از تو بدم میاد پس دیگه از این پیشنهادات نده مگه نه بابایی جونم؟
تهیونگ: این موضوع به تو ربطی نداره فکر کنم دو ساعت پیش این موضوع رو گفتم ولی تو خودتو زدی به نفهمی
سوریا: ببخشید ولی من الان زنتم و تو در برابر من وظایفی داری
تهیونگ: من از اول بهت گفتم من این ازدواج رو قبول ندارم
سوریا: اما..
تهیونگ: دیگه ساکت شو نمیخوام چیزی بشنوم
سوریا از پشت میز بلند شد و رفت به اتاق خودش
تیسا: افرین بابایی حقش بود
سومی: خب حالا شمام دیگه دارین زیاده روی میکنین درسته ازش بدم میاد ولی جلوی من یا افراد دیگه اینجوری باهاش حرف نزنین
تهیونگ: سومی بیخیال اون باید بفهمه که نمیتونه منو بزور مال خودش کنه
سومی سرش رو به معنی تفهیم تکون داد و هر سه به خوردن غذاشون ادامه دادن و بعد از اون رفتن داخل پذیرایی نشستن و تیسا مشغول کامل کردن پازلش شد و ما هم شروع به حرف زدن کردبم
سومی: فردا باید بری شرکت یا تو خونه کار میکنی؟
تهیونگ: نه باید برم شرکت چنتا جلسه دارم
سومی: اکی
تهیونگ: سومی نزار اون بیاد سمت تیسا اگرم اذیتتون کرد یا حرفی بهت زد به من زنگ بزن یا پیام بده باشه؟
سومی: باشه عزیزم
تیسا: بابایی میشه بیای بهم کمک کنی این پازل رو کامل کنم؟
تهیونگ: بله که میام
تهیونگ رفت کنار تیسا نشست و بهش کمک کرد و بالاخره بعد از نیم ساعت پازل کامل شد و تیسا از خوشحالی بالا و پایین پرید
تیسا: اخجونننننننن بالاخره تموم شد
تهیونگ: مگه چند وقته داری درستش میکنی؟
تیسا: دقیق نمیدونم سومی چند روزه؟
سومی: سه روزه داره درستش میکنه
تهیونگ: اوه خب بابایی مگه مجبوری با پازل هزار تیکه بازی کنی؟
تیسا: آخه خوشگل بود
تهیونگ: شیطون بلا
سومی: خب دیگه تیسا وقت خوابه
تیسا: باشه پس بریم شب بخیر بابایی جونم
تهیونگ: شب بخیر نفسم
سومی: شب بخیر عزیزم
تهیونگ: شب بخیر
تیسا روی گونه پدرش بوسه ای گذاشت و همراه سومی رفت تو اتاقش تا بخوابه و تهیونگ هم رفت داخل اتاق خودش و برای خواب آماده شد
کپی ممنوع ❌
۱۰۴.۷k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.