now post
part 13❄️
Cherry chocolate🍒🍫
هانا
صبح که بیدار شدم و رفتم پایین سراغ جیمین رو از بادیگارداش پرسیدم
بادیگارد:خانم دیشب بعد رسوندم شما رفتن بیرون
هانا:تا الان؟
بادیگارد:بله یه ماموریت داشتن
هانا:چیی؟ماموریت چی؟
بادیگار دستپاچه شد از سوتی که داده بود
بادیگارد:پدر ایشون به کار های خودشون که به پسرشون میسپرند میگن ماموریت منم از روی عادت......
هانا:باشه اذیت نکن خودتو
لبخند زدم و رفتم
هیچی عادی نبود این مدتی که با جیمین رفت و امد داشتم خیلی مشکوک بود
اصلا جیمین چیکارس؟چرا خونه به این بزرگی چرا اینهمه بادیگارد؟
کلی علامت سوال توی مغزم بودن و باید پیداشون میکردم
رفتم و دوباره خونه رو با دقت برسی کردم یه اتاقی بود که درش قفل بود
هانا:چی توی اینه که سه تا قفل داره
از بخت بد یا بخت خوبم من توی مدرسه یه دوستی داشتم که پدرش دزد بود و بلد بود قفل هارو باز کنه و من ازش یاد گرفته بود ولی هرچی سعی کردم در باز نشد
هانا:ایشششش در لعنتییی
جیمین:به خودم میگفتی بازش میکردم نیازی به این کارا نبود
سریع برگشتم و پشتم رو نگاه کردم
هانا:چتهه ترسیدم
جیمین:فوضول خانم بیا اینور میخوام یه سری چیزا بهت بگم
جیمین در رو باز کرد و اتاق چیز خاصی نداشت مثل یه اتاق خواب معمولی بود
رفتیم داخل و جیمین دستمو گرفت و نشوند روی تخت و خودشم نشست
جیمین:هانا باید تا رابطه ما قوی تر نشده یه چیزی بهت بگم
هانا:وااا خب چرا اینجوری میکنی بگو دیگه
جیمین: میدونی شغل من چیه؟
هانا:نه ولی خیلی کنجکاوم
جیمین:هانا قول میدی بدون در نظر گرفتن شغلم موندن با من یا نموندن رو انتخاب کنی.
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
Cherry chocolate🍒🍫
هانا
صبح که بیدار شدم و رفتم پایین سراغ جیمین رو از بادیگارداش پرسیدم
بادیگارد:خانم دیشب بعد رسوندم شما رفتن بیرون
هانا:تا الان؟
بادیگارد:بله یه ماموریت داشتن
هانا:چیی؟ماموریت چی؟
بادیگار دستپاچه شد از سوتی که داده بود
بادیگارد:پدر ایشون به کار های خودشون که به پسرشون میسپرند میگن ماموریت منم از روی عادت......
هانا:باشه اذیت نکن خودتو
لبخند زدم و رفتم
هیچی عادی نبود این مدتی که با جیمین رفت و امد داشتم خیلی مشکوک بود
اصلا جیمین چیکارس؟چرا خونه به این بزرگی چرا اینهمه بادیگارد؟
کلی علامت سوال توی مغزم بودن و باید پیداشون میکردم
رفتم و دوباره خونه رو با دقت برسی کردم یه اتاقی بود که درش قفل بود
هانا:چی توی اینه که سه تا قفل داره
از بخت بد یا بخت خوبم من توی مدرسه یه دوستی داشتم که پدرش دزد بود و بلد بود قفل هارو باز کنه و من ازش یاد گرفته بود ولی هرچی سعی کردم در باز نشد
هانا:ایشششش در لعنتییی
جیمین:به خودم میگفتی بازش میکردم نیازی به این کارا نبود
سریع برگشتم و پشتم رو نگاه کردم
هانا:چتهه ترسیدم
جیمین:فوضول خانم بیا اینور میخوام یه سری چیزا بهت بگم
جیمین در رو باز کرد و اتاق چیز خاصی نداشت مثل یه اتاق خواب معمولی بود
رفتیم داخل و جیمین دستمو گرفت و نشوند روی تخت و خودشم نشست
جیمین:هانا باید تا رابطه ما قوی تر نشده یه چیزی بهت بگم
هانا:وااا خب چرا اینجوری میکنی بگو دیگه
جیمین: میدونی شغل من چیه؟
هانا:نه ولی خیلی کنجکاوم
جیمین:هانا قول میدی بدون در نظر گرفتن شغلم موندن با من یا نموندن رو انتخاب کنی.
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
۴۳۹
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.