پارت اخر
پارت اخر
اون سو: ازتون میخوام فردا به مراسم بیاید.... فردا همراهم میای؟
باشه دخترم... اره میام......
اون سو: خب مامان جان من برم بخوابم شبخی....
شبخیر دخترکم.....
اون سو: الو تهیونگ تو الان بیمارستانی یا برگشتی خونه؟... اها بیمارستانی.... خب تهیونگ میخوای منم بیام..... باشه.... شب توعم بخیر.... فردا میبینمت.....
فردا صبح: اون سو: با صدای الارم بیدار شدم...... رفتم پایین، اوه مامان تو اماده شدی.... صبخیر..... الان منم زودی لباسامو میپوشم میام......
لباس سیاهمو به تن کردم و با مامان راهیه مراسم شدیم.......
چشم چشم کردم تا بتونم تهیونگ رو پیدا کنم اما اون نبودش..... حدود چندقیقه بعد اومد..... ناراحتی و رنج تو چهرش موج میزد.... تهیونگ رو هیچوقت اینقد ناراحت ندیده بودم... اهی کشیدم و رفتم سمتش......
اون سو: با لحنی غمگین لب زدم: سلام خوبی عزیزدلم.....
تهیونگ: سلام عشقم...... اوه دارن صدام میزنن، باید برم.....
اون سو:بعد از دعا کردن به مادر تهیونگ و سخنرانی و پذیرایی مراسم تموم شد.......
اون سو: اوه مامان جان این تهیونگ هست.....
سلام پسرم... اوه شما همونی هستید که اون روز اومدید خونمون دنبال اون سو؟
تهیونگ: بله مادر جان خودم هستم..... شما اجازه میدید من با دخترتون باشم؟ خ خب خب راستش ما نامزد کردیم... شما مشکلی ندارید؟
نه پسرم مشکلی ندارم.... فقط خوشبختی دخترم رو میخوام.... باید همیشه خوشحالش کنی..... پسرم میدونم هیچکس جای مادرت رو برات نمیگیره... ولی منو لطفا مث مادرت حساب کن، هروقت ناراحتی یا مشکلی داشتی بیا به من بگو....
تهیونگ: مادر جان، اگه خدا مادرم رو ازم گرفت یه مادر مهربون دیگه بهم داد.... شما مث مادرم هستید..... هیچوقت هم نمیزارم اون سو از چیزی نگران یا ناراحت بشه......
۶ماه بعد: اون سو: تو این شش ماه تونستیم کلی از قسمتای کتاب رو بنویسیم.... کار کردن کنار نامزدم تهیونگ خیلی ارامش بخشه..........
تهیونگ: بیا بریم کنار دریا کمی قدم بزنیم.....
اون سو: باشه عزیزم....... با تهیونگ رفتیم کنار ساحل.... یدفعه تهیونگ از جاش ایستاد، روبه روم ایستاد........
اون سو: چ چی شده؟.... خب بیا قدم بزنیم دیگه....... یدفعه دیدم کلی از دوستام و مادرم و اقوامامون دور منو تهیونگ جمع شدن....... تهیونگ جبعه ای از تو کتش در اورد و با انگشتری که طرح پری طراحی شده بود و نگین های خوشگلی که خودنمایی میکرد ازم خاستگاری کرد..... همه دست و جیغ و هورا ها بالا رفت، با اشک و دوقی که تو چشمام حلقه زده بود قبول کردم.... قشنگ ترین روز و رویا ترین چیز.............. تهیونگ: ۳٠سال از ازدواج منو اون سو میگذره، کتابمون امروز به چاپ میره...... یه دختر و یه پسر خییییلی خوشگل داریم، دخترم چندروز دیگه مادر میشه...... خیلی خوشبختیم... پری واقعیت داره... به ارزوهات بجنگ........
اون سو: ازتون میخوام فردا به مراسم بیاید.... فردا همراهم میای؟
باشه دخترم... اره میام......
اون سو: خب مامان جان من برم بخوابم شبخی....
شبخیر دخترکم.....
اون سو: الو تهیونگ تو الان بیمارستانی یا برگشتی خونه؟... اها بیمارستانی.... خب تهیونگ میخوای منم بیام..... باشه.... شب توعم بخیر.... فردا میبینمت.....
فردا صبح: اون سو: با صدای الارم بیدار شدم...... رفتم پایین، اوه مامان تو اماده شدی.... صبخیر..... الان منم زودی لباسامو میپوشم میام......
لباس سیاهمو به تن کردم و با مامان راهیه مراسم شدیم.......
چشم چشم کردم تا بتونم تهیونگ رو پیدا کنم اما اون نبودش..... حدود چندقیقه بعد اومد..... ناراحتی و رنج تو چهرش موج میزد.... تهیونگ رو هیچوقت اینقد ناراحت ندیده بودم... اهی کشیدم و رفتم سمتش......
اون سو: با لحنی غمگین لب زدم: سلام خوبی عزیزدلم.....
تهیونگ: سلام عشقم...... اوه دارن صدام میزنن، باید برم.....
اون سو:بعد از دعا کردن به مادر تهیونگ و سخنرانی و پذیرایی مراسم تموم شد.......
اون سو: اوه مامان جان این تهیونگ هست.....
سلام پسرم... اوه شما همونی هستید که اون روز اومدید خونمون دنبال اون سو؟
تهیونگ: بله مادر جان خودم هستم..... شما اجازه میدید من با دخترتون باشم؟ خ خب خب راستش ما نامزد کردیم... شما مشکلی ندارید؟
نه پسرم مشکلی ندارم.... فقط خوشبختی دخترم رو میخوام.... باید همیشه خوشحالش کنی..... پسرم میدونم هیچکس جای مادرت رو برات نمیگیره... ولی منو لطفا مث مادرت حساب کن، هروقت ناراحتی یا مشکلی داشتی بیا به من بگو....
تهیونگ: مادر جان، اگه خدا مادرم رو ازم گرفت یه مادر مهربون دیگه بهم داد.... شما مث مادرم هستید..... هیچوقت هم نمیزارم اون سو از چیزی نگران یا ناراحت بشه......
۶ماه بعد: اون سو: تو این شش ماه تونستیم کلی از قسمتای کتاب رو بنویسیم.... کار کردن کنار نامزدم تهیونگ خیلی ارامش بخشه..........
تهیونگ: بیا بریم کنار دریا کمی قدم بزنیم.....
اون سو: باشه عزیزم....... با تهیونگ رفتیم کنار ساحل.... یدفعه تهیونگ از جاش ایستاد، روبه روم ایستاد........
اون سو: چ چی شده؟.... خب بیا قدم بزنیم دیگه....... یدفعه دیدم کلی از دوستام و مادرم و اقوامامون دور منو تهیونگ جمع شدن....... تهیونگ جبعه ای از تو کتش در اورد و با انگشتری که طرح پری طراحی شده بود و نگین های خوشگلی که خودنمایی میکرد ازم خاستگاری کرد..... همه دست و جیغ و هورا ها بالا رفت، با اشک و دوقی که تو چشمام حلقه زده بود قبول کردم.... قشنگ ترین روز و رویا ترین چیز.............. تهیونگ: ۳٠سال از ازدواج منو اون سو میگذره، کتابمون امروز به چاپ میره...... یه دختر و یه پسر خییییلی خوشگل داریم، دخترم چندروز دیگه مادر میشه...... خیلی خوشبختیم... پری واقعیت داره... به ارزوهات بجنگ........
۸۷.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.