تک پارتی جونگکوک
گذاشتم بخوابی...
نمیدونی وقتی نور چراغ مهتابی، سایهی مژههات رو روی گونههات نقاشی کرد؛ چه شکلی بهت خیرهشده بودم....
گذاشتم بخوابی چون نباید میدیدی ، نباید این مردمک هایی که با دلتنگی میلرزیدن رو میدیدی؛ چون نباید نگاهی که داخلشون پنهان شده بود رو متوجه میشدی!
جونگکوک، تو کنارم دراز کشیده بودی ولی من دلتنگت بودم، قلبم درد داشت، ناله میکرد...
انگار نمیفهمید این تویی که بازوت رو دورم انداختی ، انگار متوجه نبود این تویی که نفسهات به صورتم میخوره، انگار احمق شده بود؛ انگار...
جونگکوک، من تو کل عمرم هیچوقت فکر نمیکردم آدم احمقیام ، وقتی توی پنجسالگی یه بستهی بزرگ لگو رو بدون اینکه بریزن کنار همدیگه چیدم، وقتی ده سالم بود و ده هزار تا تیکهی پازل رو کنار هم گذاشتم و تصویر رو کامل کردم، وقتی شونزده سالم بود و شاگرد نمونهی مدرسه شدم، تو تمام این مدت حتی یه بارم چنین فکری نمیکردم!!
اما وقتی تو رو دیدم ، با تمام وجودم حسش کردم ، حس کردم که من یه احمق به تمام معنام....
مطمئنم قلبم با انفجارش همه رو خبر کرد؛ اما فکر میکردم اونقدری عاقل هستم که بهش بیاعتنایی کنم و نذارم روم تاثیر بذاره... ولی اون قلبم بود!
شبها، وقتی پلکهات روی هم میفته و جز تاریکی چیزی نمیبینی، این شکلی بیقراری میکنم اما روز بعدش، تظاهر میکنم اتفاقی نیفتاده. احمقم ، مگه نه؟
میترسم جونگکوک؛ هر روزی که کنار تو میگذره، آرزوهام همینطور بزرگ و بزرگتر میشن...
میدونی چرا؟ آخه من آدمی نبودم که این شکلی به آینده فکر کنه ولی تو این کارو باهام کردی، باعث شدی توهمات رو با آرزوها اشتباه بگیرم ، باعث شدی اون روزی رو خیالپردازی کنم که از خونهی کوچیک و دوستداشتنیمون بیرون میایم و با همدیگه توی خیابونها پیادهروی میکنیم...
اون روز کتی رو میپوشم که جیب نداره ، پس دستم رو میگیری و با گرمای نفست گرم میکنیش ، بعدش هم مطمئن میشی اونقدری محکم انگشتهات رو تو انگشتهای من قفل کردی که توی جیب کاپشنت جا بشن؛ خم میشی و تو گوشم میگی:
باید تمومش کنم ، مگه نه؟ اما به همون اندازه که احمقم این کارو نمیکنم؛ چون میدونم هر چقدر بیشتر جلوی خودم رو بگیرم، بیشتر و بیشتر میخوام...
هر چقدر محکمتر خودم رو ازت عقب بکشم، قویتر به سمتت برمیگردم!
"فقط احمقا عاشق تو میشن؛ فقط احمقا! فقط احمقا کاری که من کردم رو انجام میدن؛ فقط احمقا!"
میشنویش جونگکوک؟ من همون احمقیام که دلش میخواد اینها رو بهت بگه ، همون احمقیام که این چاقو رو توی تنش فرو کرده... همونی که نه میتونه دردش رو تاب بیاره و نه میتونه بیرون بکشتش....
میدونی چرا؟ چون از خونریزی میمیره جونگکوک...
چون از خونریزی میمیرم رفیق!
نمیدونی وقتی نور چراغ مهتابی، سایهی مژههات رو روی گونههات نقاشی کرد؛ چه شکلی بهت خیرهشده بودم....
گذاشتم بخوابی چون نباید میدیدی ، نباید این مردمک هایی که با دلتنگی میلرزیدن رو میدیدی؛ چون نباید نگاهی که داخلشون پنهان شده بود رو متوجه میشدی!
جونگکوک، تو کنارم دراز کشیده بودی ولی من دلتنگت بودم، قلبم درد داشت، ناله میکرد...
انگار نمیفهمید این تویی که بازوت رو دورم انداختی ، انگار متوجه نبود این تویی که نفسهات به صورتم میخوره، انگار احمق شده بود؛ انگار...
جونگکوک، من تو کل عمرم هیچوقت فکر نمیکردم آدم احمقیام ، وقتی توی پنجسالگی یه بستهی بزرگ لگو رو بدون اینکه بریزن کنار همدیگه چیدم، وقتی ده سالم بود و ده هزار تا تیکهی پازل رو کنار هم گذاشتم و تصویر رو کامل کردم، وقتی شونزده سالم بود و شاگرد نمونهی مدرسه شدم، تو تمام این مدت حتی یه بارم چنین فکری نمیکردم!!
اما وقتی تو رو دیدم ، با تمام وجودم حسش کردم ، حس کردم که من یه احمق به تمام معنام....
مطمئنم قلبم با انفجارش همه رو خبر کرد؛ اما فکر میکردم اونقدری عاقل هستم که بهش بیاعتنایی کنم و نذارم روم تاثیر بذاره... ولی اون قلبم بود!
شبها، وقتی پلکهات روی هم میفته و جز تاریکی چیزی نمیبینی، این شکلی بیقراری میکنم اما روز بعدش، تظاهر میکنم اتفاقی نیفتاده. احمقم ، مگه نه؟
میترسم جونگکوک؛ هر روزی که کنار تو میگذره، آرزوهام همینطور بزرگ و بزرگتر میشن...
میدونی چرا؟ آخه من آدمی نبودم که این شکلی به آینده فکر کنه ولی تو این کارو باهام کردی، باعث شدی توهمات رو با آرزوها اشتباه بگیرم ، باعث شدی اون روزی رو خیالپردازی کنم که از خونهی کوچیک و دوستداشتنیمون بیرون میایم و با همدیگه توی خیابونها پیادهروی میکنیم...
اون روز کتی رو میپوشم که جیب نداره ، پس دستم رو میگیری و با گرمای نفست گرم میکنیش ، بعدش هم مطمئن میشی اونقدری محکم انگشتهات رو تو انگشتهای من قفل کردی که توی جیب کاپشنت جا بشن؛ خم میشی و تو گوشم میگی:
باید تمومش کنم ، مگه نه؟ اما به همون اندازه که احمقم این کارو نمیکنم؛ چون میدونم هر چقدر بیشتر جلوی خودم رو بگیرم، بیشتر و بیشتر میخوام...
هر چقدر محکمتر خودم رو ازت عقب بکشم، قویتر به سمتت برمیگردم!
"فقط احمقا عاشق تو میشن؛ فقط احمقا! فقط احمقا کاری که من کردم رو انجام میدن؛ فقط احمقا!"
میشنویش جونگکوک؟ من همون احمقیام که دلش میخواد اینها رو بهت بگه ، همون احمقیام که این چاقو رو توی تنش فرو کرده... همونی که نه میتونه دردش رو تاب بیاره و نه میتونه بیرون بکشتش....
میدونی چرا؟ چون از خونریزی میمیره جونگکوک...
چون از خونریزی میمیرم رفیق!
۹۴.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.