P20
از همه ی این حرفا گذشتم و رفتم سراغ کتاب ها برشون داشتم و گذاشتمشون روی میز کنار تخت میخواستم هر چه زودتر بخونمشون ولی اول باید کتاب قبلی هارو میخوندم کتابخونه نیمه شب رو برداشتم و شروع کردم به خوندنش .
کتابخونه نیمه شب و دریاچه ارواح رو کامل خوندم اینقدر غرق کتاب بودم که نفهمیدم زمان چطوری از دستم در رفت چشمام بدجور درد گرفته بود چشمام رو مالیدم و به ساعت نگاه کردم وای چقدر کتاب خونده بودم ساعت ۷ شب بود کتاب هارو گذاشتم رو بقیه و روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه رفتم تو فکر یعنی الان چی میشه ؟ من باید چی کار کنم ؟ از روز اول احساس بدی نسبت به این عمارت داشتم جونگ کوک چرا اینقدر خشنه ؟ احساس میکنم داره یه چیزی رو مخفی میکنه با دستم زدم روی پیشونیم و گفتم به تو چه اصلا از فکر در اومدم و از اتاق رفتم بیرون سمت اتاق جیمین در زدم که با صدای مهربونش گفت : بفرمایید
رفتم تو پشت میز نشسته بود و داشت کار انجام میداد منو که دید از جاش پاشد و اومد سمت .
جیمین : خوبی ا/ت کتابارو خوندی؟
ا/ت : فعلا قبلی هارو خوندم
جیمین : کدوم ها ؟
با لحن بانمکی گفتم : ترسناکه
جیمین : ا/ت تو دوباره اون رو خوندی ادم نمیشی دختر
دستم رو گرفت و برد روی تخت کنار خودش نشوند یکم نگاهم کرد وقتی دید چیزی میگم گفت :
ا/ت از چیزی ناراحتی ؟
ا/ت : جیمین میشه یه سوال بپرسم ؟
جیمین : بپرس
ا/ت :چرا تو با جونگ کوک فرق داری ؟
جیمین : ا/ت ما هیچ فرقی باهم نداریم اون خشن نیست خشن شد
ا/ت : شد ؟
جیمین : جونگ کوک واقعی این شکلی نیست
ا/ت : میشه راجبش بهم بگی ؟
جیمین : آره چون تو الان باید اینارو بدونی میخواستم زودتر بهت بگم اما وقت نشد ا/ت تو باید بتونی خود واقعی جونگ کوک رو ببینی اما اون این رو بهت نشون نمیده جونگ کوک یه بار شکسته دیگه نمیخواد بشکنه برای همین خود واقعیش رو به هیچ کس نشون نمیده چون فکر میکنه دیگران به درون آدم اهمیت نمیدن و از ادم استفاده میکنن اون این بدبینی رو به همه پیدا کرده .
ا/ت : پس من باید چیکار کنم ؟
جیمین : نزار دوباره بشکنه بهش نشون بده می خوای خود واقعیش رو ببینی ا/ت اگه قلبش رو بدست بیاری تا اخر عمر دوستت داره
ا/ت : خود واقعیش مثل توعه ؟
جیمین : آره شاید بهتر باشه اون مهربونه و خوش قلبه اینجوری شد بعد از یه زمانی سرد و خشن شد
کتابخونه نیمه شب و دریاچه ارواح رو کامل خوندم اینقدر غرق کتاب بودم که نفهمیدم زمان چطوری از دستم در رفت چشمام بدجور درد گرفته بود چشمام رو مالیدم و به ساعت نگاه کردم وای چقدر کتاب خونده بودم ساعت ۷ شب بود کتاب هارو گذاشتم رو بقیه و روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه رفتم تو فکر یعنی الان چی میشه ؟ من باید چی کار کنم ؟ از روز اول احساس بدی نسبت به این عمارت داشتم جونگ کوک چرا اینقدر خشنه ؟ احساس میکنم داره یه چیزی رو مخفی میکنه با دستم زدم روی پیشونیم و گفتم به تو چه اصلا از فکر در اومدم و از اتاق رفتم بیرون سمت اتاق جیمین در زدم که با صدای مهربونش گفت : بفرمایید
رفتم تو پشت میز نشسته بود و داشت کار انجام میداد منو که دید از جاش پاشد و اومد سمت .
جیمین : خوبی ا/ت کتابارو خوندی؟
ا/ت : فعلا قبلی هارو خوندم
جیمین : کدوم ها ؟
با لحن بانمکی گفتم : ترسناکه
جیمین : ا/ت تو دوباره اون رو خوندی ادم نمیشی دختر
دستم رو گرفت و برد روی تخت کنار خودش نشوند یکم نگاهم کرد وقتی دید چیزی میگم گفت :
ا/ت از چیزی ناراحتی ؟
ا/ت : جیمین میشه یه سوال بپرسم ؟
جیمین : بپرس
ا/ت :چرا تو با جونگ کوک فرق داری ؟
جیمین : ا/ت ما هیچ فرقی باهم نداریم اون خشن نیست خشن شد
ا/ت : شد ؟
جیمین : جونگ کوک واقعی این شکلی نیست
ا/ت : میشه راجبش بهم بگی ؟
جیمین : آره چون تو الان باید اینارو بدونی میخواستم زودتر بهت بگم اما وقت نشد ا/ت تو باید بتونی خود واقعی جونگ کوک رو ببینی اما اون این رو بهت نشون نمیده جونگ کوک یه بار شکسته دیگه نمیخواد بشکنه برای همین خود واقعیش رو به هیچ کس نشون نمیده چون فکر میکنه دیگران به درون آدم اهمیت نمیدن و از ادم استفاده میکنن اون این بدبینی رو به همه پیدا کرده .
ا/ت : پس من باید چیکار کنم ؟
جیمین : نزار دوباره بشکنه بهش نشون بده می خوای خود واقعیش رو ببینی ا/ت اگه قلبش رو بدست بیاری تا اخر عمر دوستت داره
ا/ت : خود واقعیش مثل توعه ؟
جیمین : آره شاید بهتر باشه اون مهربونه و خوش قلبه اینجوری شد بعد از یه زمانی سرد و خشن شد
۲۱.۲k
۰۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.