بیمار من :)«پارت پنج»
«ا/ت داشت به جیمین فکر میکرد شاید بهتر اول جیمین درمان کن و بعد از اینجا بره »
«ویو فردا صبح ا/ت ..»
«از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی کار های لازم کردم و رفتم طبق پایین جیمین نشست بود رو صندلی و داشت صبحونه میخورد »
-صبح بخیر (لبخند)
+صبح تو هم بخیر !
«ا/ت رفت نشست رپ یکی از صندلی و صبحونه خورد حیمین پاشد رفت تو اتاقش بعد چند دقیقه اومد و خواست بره اما قبل رفتنش ا/ت بهش گفت»
-جیمین شی بعضی وقتا تاریکی گذشت باعث روشنی آیند میشه گذشت ادما یعنی تجربه هاشون میدونم خیلی درد کشیدی اما اون رو فقط به عنوان یه تجربه ببین وقتی عصبانی میشی یه نفس عمیق بکش و به چیزای خوب فکر کن
«جیمین سری به نشونه باش تکونه داد رفت بیرون ا/ت بعد رفتن جیمین رفت تو حیاط و قدم زد »
(ویو جیمین …)
«وقتی ا/ت گفت وقتی عصبانی به چیزای خوب فکر کن تنها و بهترین خاطر خوبی که تو این سال ها داشت یادم اومد وقتی شونزد سالم شد یه روز برای اولین و اخرین بار با خواهر ناتنیم رفتم بیرون کلی بهم خوش گذشت اره درست من یه خواهر ناتنی داشتم انگار بابام قبل این که بابام با مادرم ازدواج کن یه بچه داشت و مامانم با آین قضیه مشکلی نداشت خواهر ناتنیم هایون اون موقع بیست هفت سالش بود و اخرین روزی بود که تو کره بود بعدش قرار بود به همراه شوهرش به لندن برن اون روز تولدم بود و هایون اومد گفت میخواد برای اخرین روزی مه اینجاست با من وقت بگذرون من اون موقع نه خیلی بزرگ بودم و نه کوچیک اما بعد اون همه عذابی که کشیدم این که یه نفر میخواست وقتش با من بگذرونن خوشحالم میکرد و این یکی از بهترین و البته تنها ترین خاطراتم بود »
(وارد شرکت شدم رفتم تو اتاقم نشستم رو صندلی تا چند تا قرداد برسی کنم که گوشیم زنگ خورد)
*سلام چطوری جیمین شی !؟
+اوه !جیون پسر چطوری !؟خیلی وقت ندیدمت !
*اره یه دو سالی میشه (خند)
+جیمین شی من به مناسبت بازگشتم به کره یه مهمونی گرفتم توم بیا اگه دوست دختر همه داری بیارش چون اکثر مهمونا با دوست دختر شون میان !
+باش فهمیدم !
*اوکی پس میبینمت !
+اهوم(تلفن قط میکن )
«جیمین با خودش گفت من که دوست دختر ندارم !ایشش الان وقت مهمونی بود اخه !جیمین تنها فردی که به ذهنش رسید ا/ت بود چاره ای نداشت باید به این مهمونی میرفت پس به ا/ت زنگ زد»
+الو!؟
-جیمین شی چیزی شد!؟
+ا/ت یه خواستی ازت دارم
-چیه!؟
+من به یه مهمونی دعوت شدم و توی اون مهمونی اکثر دوست دختر دارن پس نمیشه من تنها باشم میشه لطفا یه شب به عنوان پارتنرم بیای !؟
«ا/ت کمی فکر کرد دوست داشت به جیمین کمک کن و این موقعیت خوبی بود »
-اممم باش قبول فقط ساعت چند!؟
+واقعا قبول میکنی !؟(ذوق زد)
-اهوم !
+خوب پس من ساعت هشت میام دنبالت !
-باش (تلفت قط میکن )
«ا/ت به ساعت نگاه میکنه ساعت ۵:۴۵ نشونه میداد ا/ت به اندازه کافی وقت داشت رفت توی یکی از فروشگاه های لباس فروشی آنلاین و برای خودش چند تا لباس و لوازم اریش گرفت بعد چند دقیقه به دستش رسید»
«چند ساعت بعد…»
(ساعت ۷:۳۰ نشونه میداد ا/ت از جاش بلند شد و رفت تا آماده بشه رفت یه دوش گرفت اومد جلو اینه موهاشو دم اسبی بست یه اریش لایت شیک کرد و لباسش پوشید(عکسش اسلاید دو هست) ساعت دیگه هشت شده بود و ا/ت منتظر جیمین بود بعد چند دقیقه با صدا در ا/ت برگشت سمت در )
«جیمین با دیدن ا/ت تا چند دقیقه پلک همه نمیزد»
ادامه دارد….
«ویو فردا صبح ا/ت ..»
«از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی کار های لازم کردم و رفتم طبق پایین جیمین نشست بود رو صندلی و داشت صبحونه میخورد »
-صبح بخیر (لبخند)
+صبح تو هم بخیر !
«ا/ت رفت نشست رپ یکی از صندلی و صبحونه خورد حیمین پاشد رفت تو اتاقش بعد چند دقیقه اومد و خواست بره اما قبل رفتنش ا/ت بهش گفت»
-جیمین شی بعضی وقتا تاریکی گذشت باعث روشنی آیند میشه گذشت ادما یعنی تجربه هاشون میدونم خیلی درد کشیدی اما اون رو فقط به عنوان یه تجربه ببین وقتی عصبانی میشی یه نفس عمیق بکش و به چیزای خوب فکر کن
«جیمین سری به نشونه باش تکونه داد رفت بیرون ا/ت بعد رفتن جیمین رفت تو حیاط و قدم زد »
(ویو جیمین …)
«وقتی ا/ت گفت وقتی عصبانی به چیزای خوب فکر کن تنها و بهترین خاطر خوبی که تو این سال ها داشت یادم اومد وقتی شونزد سالم شد یه روز برای اولین و اخرین بار با خواهر ناتنیم رفتم بیرون کلی بهم خوش گذشت اره درست من یه خواهر ناتنی داشتم انگار بابام قبل این که بابام با مادرم ازدواج کن یه بچه داشت و مامانم با آین قضیه مشکلی نداشت خواهر ناتنیم هایون اون موقع بیست هفت سالش بود و اخرین روزی بود که تو کره بود بعدش قرار بود به همراه شوهرش به لندن برن اون روز تولدم بود و هایون اومد گفت میخواد برای اخرین روزی مه اینجاست با من وقت بگذرون من اون موقع نه خیلی بزرگ بودم و نه کوچیک اما بعد اون همه عذابی که کشیدم این که یه نفر میخواست وقتش با من بگذرونن خوشحالم میکرد و این یکی از بهترین و البته تنها ترین خاطراتم بود »
(وارد شرکت شدم رفتم تو اتاقم نشستم رو صندلی تا چند تا قرداد برسی کنم که گوشیم زنگ خورد)
*سلام چطوری جیمین شی !؟
+اوه !جیون پسر چطوری !؟خیلی وقت ندیدمت !
*اره یه دو سالی میشه (خند)
+جیمین شی من به مناسبت بازگشتم به کره یه مهمونی گرفتم توم بیا اگه دوست دختر همه داری بیارش چون اکثر مهمونا با دوست دختر شون میان !
+باش فهمیدم !
*اوکی پس میبینمت !
+اهوم(تلفن قط میکن )
«جیمین با خودش گفت من که دوست دختر ندارم !ایشش الان وقت مهمونی بود اخه !جیمین تنها فردی که به ذهنش رسید ا/ت بود چاره ای نداشت باید به این مهمونی میرفت پس به ا/ت زنگ زد»
+الو!؟
-جیمین شی چیزی شد!؟
+ا/ت یه خواستی ازت دارم
-چیه!؟
+من به یه مهمونی دعوت شدم و توی اون مهمونی اکثر دوست دختر دارن پس نمیشه من تنها باشم میشه لطفا یه شب به عنوان پارتنرم بیای !؟
«ا/ت کمی فکر کرد دوست داشت به جیمین کمک کن و این موقعیت خوبی بود »
-اممم باش قبول فقط ساعت چند!؟
+واقعا قبول میکنی !؟(ذوق زد)
-اهوم !
+خوب پس من ساعت هشت میام دنبالت !
-باش (تلفت قط میکن )
«ا/ت به ساعت نگاه میکنه ساعت ۵:۴۵ نشونه میداد ا/ت به اندازه کافی وقت داشت رفت توی یکی از فروشگاه های لباس فروشی آنلاین و برای خودش چند تا لباس و لوازم اریش گرفت بعد چند دقیقه به دستش رسید»
«چند ساعت بعد…»
(ساعت ۷:۳۰ نشونه میداد ا/ت از جاش بلند شد و رفت تا آماده بشه رفت یه دوش گرفت اومد جلو اینه موهاشو دم اسبی بست یه اریش لایت شیک کرد و لباسش پوشید(عکسش اسلاید دو هست) ساعت دیگه هشت شده بود و ا/ت منتظر جیمین بود بعد چند دقیقه با صدا در ا/ت برگشت سمت در )
«جیمین با دیدن ا/ت تا چند دقیقه پلک همه نمیزد»
ادامه دارد….
۷.۰k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.