عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 20
ویو ات
بعد از اینکه تهیونگ رفت برفی رو آروم از چریونگ گرفتم نازش کردم بعد با چریونگ تا اتاقم رفتیم وارد اتاق شدیم برفی گذاشتم رو تخت که دوباره نگاهش رو به من دوخت
چون این لباسم پف پفی بود از چریونگ خاستم تو عوض کردنش کمکم کنه ! لباسم رو با یه لباس خواب راحت خنک عوض کردم ( میزارم ) چریونگ درحال مرتب کردن لباس قبلیم بود منم موهامو باز کردم شونه زدم و آروم و شل بافتم و صورتم یه آب ساده زدم بعد چریونگ رفت درو بستم پرده های اتاقم کنار زدم که نور ماه تابید تو اتاق! به طرف سبدم رفتم از زیر تخت برداشتمش و گذاشتم رو تختم بعد از توی قفسه هام کتاب طلسم خون قصر اینجا هم برداشتم نشستم رو تختم که برفی هم اومد کنارم !
کتاب هارو کنار هم گذاشتم کتاب طلسم خون اون کاخ متروکه خیلی قدیمی تر و کلفت تر بود! تازه الماس روش هم قرمز تر و تیز تیر و بزرگ تر بود ! ولی طلسم خون این قصر دقیقا برعکس این کتاب بود! تصمیم گرفتم امشب کتاب طلسم خون اون کاخ متروکه رو بخونم کتاب رو باز کردم بعضی از صفحه هارو توی کاخ متروکه خونده بودم ! اون صفحه ایی رو باز کردم که قبلا تا اونجا خونده بودم!
ویو ادامه ماجرای کتاب:
شبا کسی بیرون نمیومد بخاطره ارباب تاریکی! مردم روستا میگفتن اون توی قلعه ی متروکه وسط جنگل زندگی میکرد و اون چشمه ای که نا مادریم آبش رو هوس کرده بود دقیقا نزدیک همین قلعه بود ! و این باعث میشد بدنم بیشتر بلرزه ! وارد جنگل شدم! تاریک و سرد و مه آلود بود ! صدای زوزه گرگ ها توی جنگل پر شده بود سردم بود خیلی می ترسیدم خیلی! بغضم گرفته شدید ! به راهم ادامه دادم که تقریبا بعد نیم ساعت رسیدم ! رسیدم به همون چشمه ی افسانه ای ولی وقتی خودم رو توش دیدم .... این من نبودم توی آب تصویر دختری شاد خندان که تاجی از گل روی سرش بود دیدم توی جنگل نشسته بود و مشغول بافتن تاج های گل بود پیراهن سبز رنگ و زیبا به تن داشت یه اسب سفید هم کنارش نشسته بود و داشت کار هاش رو تماشا میکرد!
ویو ات
وایسا..... امکان نداره! این دختری که توی چشمه دیده منم!
ویو ادامه کتاب:
خوش به حالش داشت از زندگیش لذت میبرد! ولی من تو عذاب بودم سطل رو برداشتم از اون آب پرش کردم که باعث شد تصویری که میدیدم ناپدید بشه و تصویر ماه توی چشمه بی یافته! سرم بالا بردم درسته ! قلعه ی ارباب تاریکی یا همون کنت دراکولا از این جا معلوم بود! مردم میگفتن اون قوی ترین خون آشام بین تمام خاندان شون بوده!
ویو کنت دراکولا (در ادامه ماجرا متوجه میشید این شازده پسر گل کیه😔🤲📿)
مثل همیشه داشتم با قورباغه های شب ور می رفتم که متوجه شدم فردی اومده کنار چشمه ! خب راستش تعجب کردم چون کسی جرعت نمیکرد از ۱۰ کیلومتری این جنگل رد بشه چه برسه واردش بشه بیاد نزدیک چشمه از کنار باتلاق بلند شدم خاستم حرکت کردم که خفاشی به طرف اومد فهمیدم جیم عه وقتی نشست رو زمین به حالت بدنیش برگشت با پوزخند گفت
جیم:یکی رفته طرف چشمه!
جواب دادم
+خودم حسابش رو میرسم تو میتونی بری!
بعد سرش و تکون داد دوباره به حالت اولش برگشت پرواز کنان به طرف قلعه رفت
منم رفتم بیبنم این کوچولوی مزاحم کیه اومده طرف چشمه جادویی ما!
ویو دختر ماجرا
سطل سنگین بود ولی خب من به این بدبختی ها عادت داشتم سطل آب رو بلند کردم کشون کشون حرکت کردم تقریبا دو سه قدم برداشته بودم که سایه سیاهی به سرعت از جلوم رد شد که باعث شد مثل میخ سرجان وایسم بعد از پشتم در شد! سطل آب گذاشتم زمین بدنم از ترس یخ کرده بود ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد که باعث شد جیغ بزنم و برم عقب تقریبا گریه ام گرفته بود سرم و بلند کردم نگاهم رو به فرد روبه روم دادم ..... امکان نداره!
گیلیگلیگلیگلی🍪🤎 جمعه پارت بعد رو میزارم
ᴘᴀʀᴛ 20
ویو ات
بعد از اینکه تهیونگ رفت برفی رو آروم از چریونگ گرفتم نازش کردم بعد با چریونگ تا اتاقم رفتیم وارد اتاق شدیم برفی گذاشتم رو تخت که دوباره نگاهش رو به من دوخت
چون این لباسم پف پفی بود از چریونگ خاستم تو عوض کردنش کمکم کنه ! لباسم رو با یه لباس خواب راحت خنک عوض کردم ( میزارم ) چریونگ درحال مرتب کردن لباس قبلیم بود منم موهامو باز کردم شونه زدم و آروم و شل بافتم و صورتم یه آب ساده زدم بعد چریونگ رفت درو بستم پرده های اتاقم کنار زدم که نور ماه تابید تو اتاق! به طرف سبدم رفتم از زیر تخت برداشتمش و گذاشتم رو تختم بعد از توی قفسه هام کتاب طلسم خون قصر اینجا هم برداشتم نشستم رو تختم که برفی هم اومد کنارم !
کتاب هارو کنار هم گذاشتم کتاب طلسم خون اون کاخ متروکه خیلی قدیمی تر و کلفت تر بود! تازه الماس روش هم قرمز تر و تیز تیر و بزرگ تر بود ! ولی طلسم خون این قصر دقیقا برعکس این کتاب بود! تصمیم گرفتم امشب کتاب طلسم خون اون کاخ متروکه رو بخونم کتاب رو باز کردم بعضی از صفحه هارو توی کاخ متروکه خونده بودم ! اون صفحه ایی رو باز کردم که قبلا تا اونجا خونده بودم!
ویو ادامه ماجرای کتاب:
شبا کسی بیرون نمیومد بخاطره ارباب تاریکی! مردم روستا میگفتن اون توی قلعه ی متروکه وسط جنگل زندگی میکرد و اون چشمه ای که نا مادریم آبش رو هوس کرده بود دقیقا نزدیک همین قلعه بود ! و این باعث میشد بدنم بیشتر بلرزه ! وارد جنگل شدم! تاریک و سرد و مه آلود بود ! صدای زوزه گرگ ها توی جنگل پر شده بود سردم بود خیلی می ترسیدم خیلی! بغضم گرفته شدید ! به راهم ادامه دادم که تقریبا بعد نیم ساعت رسیدم ! رسیدم به همون چشمه ی افسانه ای ولی وقتی خودم رو توش دیدم .... این من نبودم توی آب تصویر دختری شاد خندان که تاجی از گل روی سرش بود دیدم توی جنگل نشسته بود و مشغول بافتن تاج های گل بود پیراهن سبز رنگ و زیبا به تن داشت یه اسب سفید هم کنارش نشسته بود و داشت کار هاش رو تماشا میکرد!
ویو ات
وایسا..... امکان نداره! این دختری که توی چشمه دیده منم!
ویو ادامه کتاب:
خوش به حالش داشت از زندگیش لذت میبرد! ولی من تو عذاب بودم سطل رو برداشتم از اون آب پرش کردم که باعث شد تصویری که میدیدم ناپدید بشه و تصویر ماه توی چشمه بی یافته! سرم بالا بردم درسته ! قلعه ی ارباب تاریکی یا همون کنت دراکولا از این جا معلوم بود! مردم میگفتن اون قوی ترین خون آشام بین تمام خاندان شون بوده!
ویو کنت دراکولا (در ادامه ماجرا متوجه میشید این شازده پسر گل کیه😔🤲📿)
مثل همیشه داشتم با قورباغه های شب ور می رفتم که متوجه شدم فردی اومده کنار چشمه ! خب راستش تعجب کردم چون کسی جرعت نمیکرد از ۱۰ کیلومتری این جنگل رد بشه چه برسه واردش بشه بیاد نزدیک چشمه از کنار باتلاق بلند شدم خاستم حرکت کردم که خفاشی به طرف اومد فهمیدم جیم عه وقتی نشست رو زمین به حالت بدنیش برگشت با پوزخند گفت
جیم:یکی رفته طرف چشمه!
جواب دادم
+خودم حسابش رو میرسم تو میتونی بری!
بعد سرش و تکون داد دوباره به حالت اولش برگشت پرواز کنان به طرف قلعه رفت
منم رفتم بیبنم این کوچولوی مزاحم کیه اومده طرف چشمه جادویی ما!
ویو دختر ماجرا
سطل سنگین بود ولی خب من به این بدبختی ها عادت داشتم سطل آب رو بلند کردم کشون کشون حرکت کردم تقریبا دو سه قدم برداشته بودم که سایه سیاهی به سرعت از جلوم رد شد که باعث شد مثل میخ سرجان وایسم بعد از پشتم در شد! سطل آب گذاشتم زمین بدنم از ترس یخ کرده بود ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد که باعث شد جیغ بزنم و برم عقب تقریبا گریه ام گرفته بود سرم و بلند کردم نگاهم رو به فرد روبه روم دادم ..... امکان نداره!
گیلیگلیگلیگلی🍪🤎 جمعه پارت بعد رو میزارم
۶.۷k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.